دانلود رمان شیرین برای فرهاد از پروانه شفاعی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
بعضی چیزها تو زندگی آدم یه واقعیته که نمیشه ازش فرار کرد. یکیش ازدواجه که در مقطعی از زندگی اتفاق میافته. من هم از بقیه مستثنی نیستم. فرار حالای من برای ازدواج به خاطر ادامه تحصیله، اما دلم میخواد زمانی که وقتش رسید ابتدا عاشق بشم بعد ازدواج کنم. با وجود خواستگارایی که دوروبرم هست، تا به حال نتونستم عاشق هیچ کدومشون بشم. نمیدونم چرا به راحتی نمیتونم به کسی اعتماد کنم….
خلاصه رمان شیرین برای فرهاد
ساعت، هفت صبح را نشان می داد. فرهاد لباس پوشید و روی ویلچر نشست تا به دانشگاه برود. پرده را آرام کنار زد، ماشین هنوز در حیاط بود. به سمت در پشتی رفت همین که خواست در را باز کند چند ضربه به در خورد. – سلام صبح به خیر، خواب که نبودید! – نه بفرمایید تو. – متشکرم اگر اشتباه نکنم قصد داشتید ب دانشگاه برید. -بله -پس به موقع رسیدم، راستش گفتم چون اولین باره از این مسیر به دانشگاه می رید برسونمتون تا را رو یاد بگیرید. – لزومی نداره به اندازه کافی شرمنده هستم، بالاخره باید یاد بگیرم.
– این که شما باهوش هستید و زود یاد می گیرید حرفی نیست اما اگر اجازه بدید روز اول من شما را برسونم. – آخه این صندلی من خیلی سنگینه، می ترسم همین طوری پیش بریم خدای ناکرده کمر درد بگیرید. – امیدوارم این طور نشه، بفرمایید. – حالا که اصرار می کنید باشه، ولی فقط همین امروز، چون نمی خوام دیگه مزاحمتون بشم. در حالی که پشت صندلی فرهاد قرار گرفته بود و دسته ی آن را به سمت جلو هل می داد گفت: – پس شما تو کوچه پشتی منتظر باشید تا من برم از حیاط ماشین رو بیارم.
به حیاط رفت و ماشین را روشن کرد و به کوچه پشتی که فرهاد در آن جا منتظر او بود رفت. پیاده شد و در جلو را باز کرد. فرهاد با احتیاط نشست و دوباره پریا به او خیره شد. صندلی را به طرف صندوق هل داد و به داخل منتقل کرد. همین که راه افتادند عطری که فرهاد به خود زده بود مشام او را تحریک کرد، عطری ملایم و خوشبو که احساس تهی شدن به انسان دست می داد. آرام سرش را به طرف فرهاد برگرداند و به بهانه ی نگاه به آینه بغل نگاهی موشکافانه به نیمرخ صورتش انداخت. استوار و پرصلابت…
دانلود رمان خدمتکار اجباری از گیسو خزان با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
آنالی دختر تنها و بی کسی که با نامادریش زندگی میکنه و برای فرار از تنهایی نامزد میکنه. ولی نمیدونه نامزدش اون و برای تسویه کردن طلبش میخواد… تا اینکه بالاخره طلبکارا میدزدنش و با بی رحمی و خشونت ذاتیشون آزارش میدن و مجبورش میکنن خدمتکار بشه یا اینکه …
خلاصه رمان خدمتکار اجباری
دیگه توان گریه کردنم نداشتم و فقط صدای ناله های ضعیفم از گلوم خارج میشد. به چند دقیقه نکشید که دوباره در باز شد و من به خیال اینکه برای ساکت نشدنم دوباره میخوام تنبیه بشم سریع خودم و خفه کردم تا دوباره از اون تو دهنی های دردآور نوش جان نکنم. صدای قدم های کند و با آرامش شخصی که اومده بود هیچ شباهتی به قدم های تند اون مرد عصبی نداشت. خیلی سریع با پیچیدن بوی عطر غلیظی تو مشامم فهمیدم خبری از اون آدم سنگدل و بیرحم که بوی عرق می داد نیست. بی اختیار نفس راحتی کشیدم.
هنوز نمی دونستم اون کیه و الان برای چی اومده اینجا عضلاتم از ترس جمع شده بود و تا جایی که طناب دور دستا و بدنم اجازه می داد تو خودم مچاله شده بودم. دستمال دور دهنم برداشته شد. اینبار با ملایمت بیشتر نه مثل دفعات قبل با خشونت. تا اومدم چیزی بگم جسم شیشه ای سردی به لبم برخورد کرد به دنبالش آب خنکی وارد دهنم شد. بدون مکث سرمو خم کردم با ولع چند قلوپ آب خوردم. انقدر تشنه بودم که نذاشتم اصلا لیوان و از لبم جدا کنه و همه رو تا ته سر کشیدم. بعد از چند نفس عمیق دوباره اشکام جاری شد.
حالا که مشکل تشنگیم رفع شده بود. دوباره یاد منجلابی که توش اسیر بودم افتادم. با گریه به شخص ناشناسی که حس می کردم دلش مثل نفر قبلی از سنگ نیست گفتم: تو رو خدا بگید… منو واسه چی آوردید اینجا تو رو خدا. با لحنی که بی نهایت خونسرد بود گفت: – میفهمی. فعلا چیزی نپرس! صداشم به نظرم خیلی آشنا میومد. -آخه شما کی هستید؟ چی می خواید از جونم؟؟؟ -بهتره تا وقتی بهت اجازه داده نشده حرف نزنی. دیدی که آدمای اینجا انقدر دلرحم نیستن که با دیدن اشک و زاریت دلشون برات بسوزه…
دانلود رمان دلبر من باش از ماه پنهان با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دلبر دختری شیطون و کنجکاو که ناخواسته پا به بزرگترین باند قاچاق می ذاره و تاوان کنجکاویشو با از دست دادن آزادیش و زندگی اجباری با رئیس اون باند می پردازه غافل از اینکه همه چیز بازی بوده و …
خلاصه رمان دلبر من باش
با دیدن جعبه ای که جلوی مامانم بود با تعجب یه قدم دیگه نزدیک شدم ولی می ترسیدم برم جلوتر.. از اینکه یه سر بریده داخلش باشه می ترسیدم! به سختی آب دهنمو قورت دادم که مامانم سوالی گشت سمتم و جعبه رو به طرفم گرفت و گفت: -برای توعه. با استرس جعبه رو گرفتم و درشو باز کردم که با دیدن کلی گل نرگس داخلش با ذوق نفس عمیقی کشیدم که نگاهم به حلقه ی تک الماسی که وسط گلا بود خورد. با تعجب حلقه رو برداشتم که مامانم گفت:- اینو کی فرستاده برات؟ شونه ای به معنی نمیدونم بالا انداختمو گفتم: چرا تو جیغ زدی
مامان؟ ترسیدم… مامانم پوفی کردو گفت: نمیدونم کدوم بچه مزخرفی سر یه گربه رو کنده بود و گذاشته بود رو جعبه… با شنیدن حرفش یخ زدم نگاه دقیق تری به جعبه انداختم که با دیدن برگه ای که داخلش بود ابرویی بالا انداختمو گفتم: معلومه درست تربیت نشده ولش کن مامان و تند برگشتم تو اتاق و درو بستم برگه رو از لای گلای نرگس برداشتم و آوردمش بالا. این گلهای نرگس و حلقه رو به عنوان عذرخواهی از من بپذیر. یعنی کی این رو فرستاده؟ عرفان؟ نه این غیر ممکنه عرفان اینقدر دقیق هم از علایق من خبر نداره! تک نگین
الماس انگشتر درخشش خاصی داشت. لبخند دندون نمایی زدم و اونو توی انگشت اشاره ی دست چپم… خب دست هر کی اینو برام فرستاده درد نکنه، دمش جیز! گلای نرگسو توی کوزه پر آبی گذاشتم و پریدم رو تخت و بوی خوش نرگسو به ریه هام فرستادم. اینقدر از بوی نرگسا آروم شدم که ناخواسته چشمام بسته شد و از هوش رفتم… با صدای زنگ آلارم کش و قوسی به کمرم دادمو از جام بلند شدم نگاهی به ساعت انداختم و بدون معطلی دستو رومو شستمو لباسامو تنم کردم. کیفمو برداشتم و خواستم از خونه بیام بیرون که مامانم دوید سمتم …
دانلود رمان اوپال از سپیده مختاریان با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
اوپال داستان عشق دو جوان به اسم امیربهادر و خورشید هست . عشق نا سرانجامی که با حادثه و مرگ بهادر خاموش میشه و حالا بعد از ۴ سال وقتی خورشید تصمیم می گیره از اون کسالت و حال و هوا بیرون بیاد و رو پاهای خودش بایسته و مستقل بشه ازمون استخدامی آتشنشانی قبول میشه وبا نارضایتی برادراش و طرفداری مادرش از طالقان به تهران نقل مکان می کنه اما در بدو ورودش با امیربهادری که مسئول پایگاه محل کار خورشید هست روبرو میشه…
خلاصه رمان اوپال
مثل تمام غروب های جمعه هوا دلگیر بود و او دلتنگ، به طوری که تحمل جو شوخ و خوشحال بچه ها را نداشت. دلش کمی سکوت و شاید یک لیوان چای بابونه حاج خانم را می خواست. از همان چای بابونه هایی که هوش از سرش می برد. این روزها بیشتر میگرنش عود می کرد و خودش می دانست علتش فقط پروانه است و خواسته های نا معقولش. نوعی سر در گمی عمیق حالش را روز به روز به وخامت می برد. همین که آدم قسمتی از زندگیش را فراموش کند انگار قسمتی از هویتش را از یاد برده.
عصبی از این فکر های هر روزه، از چای جوشیده ایستگاه لیوانی برای خودش می ریزد. بهرحال بهتر از هیچ بود. برهان پشت سرش وارد آشپزخانه می شود. _شوما چرا قربان؟ می گفتی ما می ریختیم واست. به لحن جالب و شوخش لبخند می زند می داند که اصلا اهل تعارف نیست و مردانه پیشنهاد می دهد. از زمانی که هر دو به این واحد آمده بودند چند سالی می گذشت دیگر با چم و خم هم آشنا بودند. درون روزهای سخت بیماری کنار او و خانواده اش بود. تمام این چند سال دوست و رفیقش بود…
دانلود رمان نیشگون از رضا یعقوبی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
سرگذشت دختری به اسم الینا است که خودش را به پلیس آمریکا معرفی میکند و ادعا دارد بمب های زیادی را در نقاط مختلف جاسازی کرده است او خواسته های عجیبی دارد و سعی میکند مقامات را وادار به انجامشون کند …
خلاصه رمان نیشگون
افسر جیمز از اتاق سرهنگ بیرون میاد ولی این دفعه از همیشه نگرانتر حتی خودش هم نمیدونه چرا… ناراحتی همهی وجودش را فرا گرفته. این اولین باری نیست که اون میخواد به یه نفر شلیک کنه، ولی انگار برای اولین بار میخواد اسلحه دستش بگیره! افسر جیمز پیش الینا میره. _خب جناب جیمز بالاخره با این درخواستم موافقت شد یا نه؟ فکر نکنم کار سختی باشه _تو چرا میخوای بمیری؟ میتونستی بدون اینکه اینجا بیای بمب هارو منفجر کنی و جون خودت رو هم به خطر نندازی. چرا باید یه نفر کاری انجام بده که میدونه آخرش مرگه؟
_چون اون یه نفر باور داره که مرگ بعضی وقتا زندگی و زندگی بعضی وقتا مرگه. اگه با مرگ یک نفر آدما از خواب بلند بشن، به نظرم ارزشش رو داره. -تو فکر کردی بااین کارهایی که انجام دادی آدما رو عوض میکنی؟ هیچکس حتی متوجه نمیشه که تو وجود داشتی! -همون طور که گفتم همه جا آدمای خوب هستن حتی اینجا از کجا معلوم که یکی از اونا روبروی من ننشسته؟ -و تو فکر میکنی من به یه بمب گذار کمک میکنم؟ -نمیدونم شاید! اگه درک کنی که چرا اون بمبگذار بمب گذاری کرده، بهش کمک کنی -راستش اصلا بدم نمیاد که با دستای خودم تورو بکشم.
(افسر جیمز درحالی اینو میگه که در وجودش اصلا دوست نداره اینکار رو بکنه) _چه خوب اگه کسی کاری با لذت انجام بده اون کار حتما بهتر انجام میشه. افسر جیمز از اتاق خارج میشه سعی میکنه خودش رو مسلط نشون بده ولی یه حس عجیب تمام وجودش فرا گرفته اون آدم منطقی و باهوشی، ولی یه احساس ناتوانی بهش غالب شده برای اولین بار اون از کاری که میخواد بکنه اطمینان نداره افسر جیمز روی یه صندلی توی راهرو میشینه و کمی فکر میکنه فکر میکنه به اتفاقایی که افتاد. فکر میکنه به کاری که قراره انجام بده. به این فکر میکنه که …
دانلود رمان حنای بی رنگ از فاطمه سالاری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
حنا دختر نابیناییست که بعد از فوت پدرش توسط زن باباش به مردی مجهول فروخته میشه و بعد از اینکه دو هفته اسیر اون مرد بوده یک شب خانواده رستگار اون رو زخمی توی کوچه پیدا می کنند و رسماً میشه دختر خانواده رستگار اما حنا بعد از مدتی متوجه میشه بارداره و…
خلاصه رمان حنای بی رنگ
بدون اینکه منتظر حرفی از طرف مامان باشم به اتاقم رفتم، مانتو و شال رو روی صندلی داخل اتاق انداختم و به طرف پنجره که رو به باغچه باز میشد رفتم و بازش کردم، چشم هام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم. بوی خوش عطر گل ها لبخند به لبم آورد، شلوار جینم رو با شلوار گشاد صورتی عوض کردم، گوشیم رو از داخل کیفم برداشتم برعکس همیشه که خاموش یا سایلنت می کردم، صدای زنگش رو بلند کردم تا اگر از بیمارستان تماس گرفتند متوجه بشم. روی عسلی کنار تخت گذاشتم و خودم هم روی تخت دراز کشیدم، اینقدر خسته بودم که بدون فکر اضافه به خواب رفتم.
در عالم خواب و بی داری بودم، صدای بازی که از گوشیم پخش میشد هوشیارم کرد، آهسته چشم هام رو باز کردم، قامت شبح مانند مرد کوچک زندگیم رو دی دم، تصویرش کمی تار بود. یکبار دیگه چشم هام رو باز و بسته کردم تا تونستم درست و واضح ببینمش، پشت به من ایستاده بود و با گوشی بازی می کرد. آروم روی تخت نیمخیر شدم و از پشت سر توی بغلم گرفتمش و روی تخت کنار خودم انداختمش، بخاطر حرکت ناگهانیم جیغی کشید و سعی کرد از بغلم بیرون بیاد اما محکمتر گرفتمش و شروع به قلقلک دادنش کردم. – من میگم چرا وقتی خوابم شارژ گوشیم تمام میشه، پس نگو
کار یه دزد خونگی کوچولو بوده! گوشی از دستش رها شد و پایین تخت افتاد، با دو دستش سعی می کرد و دست های من رو مهار کنه اما موفق نمیشد، با خنده و جیغ گفت: – غلط کردم عمه ولم کن الان جیش میکنم. دست از قلقلک دادنش کشیدم اما رهاش نکردم، به طرف خودم چرخوندمش و محکم لپش رو بوسیدم. – حالا تنبیه شدی؟ خنده شیرینی کرد. -آره بخدا. با دست عینک کج شده اش رو صاف کردم، از فرصت استفاده کرد و از بغلم بیرون اومد و با جیغی از اتاق خارج شد، لبخندی به عالم خوش بچگیش زدم و کمی خم شدم، گوشی رو از پایین تخت برداشتم و چکش کردم…
دانلود رمان برف گیجه از فاطمه سیاه پوشان با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
عود مجدد بیماری روانی کاوه باعث میشود که تصمیم بگیرد تا همراه همسرش آیدا به روستای پدری اش برگردد … روستای متروکه ای که میگویند چهارسال پیش بر اثر زلزله همه ساکنینش رو از دست داده… روستایی که شب ها بجای صدای زوزه گرگ ها، صدای شیون زنی به گوش میرسد و خانهای که مدفن بزرگترین راز زندگی کاوه است … حقایق برملا و توهمات کاوه از نو شروع میشود… روستا تصمیم گرفته بعد از ۲۰ سال دوباره قربانی بگیرد… قربانی که به نظر میرسد این بار آیداست …
خلاصه رمان برف گیجه
نیران آن قدری بزرگ نیست که برای آدم برای توصیفش به زحمت جمله سازی بیفتد، با دو کلمه کارش ساخته میشود: ویران و بلاتکلیف. ویران از آن رو که ساختمان ها اغلب فرو ریخته اند و ماشین هرازگاهی در دست اندازهایی می افتد که مصطفی گفته بود زمین از همینجاها دهن وا کرده و بلا تکلیف به آن جهت که نیمی از روستا متروکه مانده و نیمی دیگر در تلاش است تا حیات بی رمقی را در خود محبوس کند. خانه ها با فاصله از یک دیگرند و چراغ های کم نوری که در مقابلشان سوسو میزند انگار میخواهد به جدال با
برفی برود که نور ستاره ها را در آسمان نیلی اینجا کشته و هرچه ماشین جلوتر میرود من بیشتر و بیشتر در غربتی کشیده میشوم که سال ها بود دیگر در من پا نمیگرفت یعنی نمیگذاشتم پا بگیرد. سال ها به خودم قبولانده بودم که من آزادم و محدود به سرزمینی نیستم که پدرم را گرفت و زندگی هر جا که کاوه و عشق باشد برای من در جریان است اما حالا کنترل همه چیز از دستم خارج شده و من مدام دستم میرود با مامان تماس بگیرم و هربار میبینم که موبایلم آنتن نمیدهد. مصطفی هنوز به جلو خم شده
نفسش روی شیشه بخار میاندازد و با ابروهای گره کرده ماشین را لا به لای برف ها حرکت میدهد. طی کردن مسیر مان بیشتر از ده دقیقه طول کشیده بود. یک جایی میان تاریکی کشندهی جاده، مسیر را اشتباه پیچیده بودیم و یک ساعتی طول کشیده بود تا به اینجا برسیم به جایی که کاوه صدایش میزند: جهنم! ماشین از جلوی جایی که حدس میزنم مسجد باشد، رد میشود زمین خالی که نمیدانم کاربردش چیست را پشت سر میگذاردو از جلوی چند خانه با چراغ های روشن عبور میکند و در نقطه ای که حس میکنم …
دانلود رمان فتانه از مهین عبدی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
تمام اتفاقات از یک قسم شروع شد! از قسمی که زیر بیرق سیاه امام حسین در ماه محرم خورده شد! اتفاقاتی که در یک محلهی برو بیا و برای دختر آخر و تهتغاریه آ سِد حسین افتاد… فتانه دختری که سه سال تمام به پای پسری به اسم شاهد ماند تا بلکه پسره شر و دزد محله سر به راه شده و جواب خواستگاریاش مثبت شود اما…
خلاصه رمان فتانه
– فرگل به سختی خم شده و کاسه ی سکنجبین را جلوی خودش کشید. انگشت اشاره اش را داخل آن کرد و بعد به دهانش برده و با لذت آوایی از میان لب های چفت شده اش خارج کرد. -اوممم، عالیه این لعنتی، دلم میخواد کلا سر بکشم. فهیمه با طعنه گفت: -بردار خجالت نکش راحت باش. ما هم کاهو رو با شیرینی خودمون میخوریم! همین حرف کافی بود تا فرگل آن را جدی حساب کرده و کاسه را در دست بگیرد. به لب هایش نزدیک کند و سر بکشد! -هیی… فرگل نکن همچین این آخرای بارداریت قند بارداری می گیری!
من هم بلند شدم. -فرگل مراقب باش کار دست خودتو اون طفل تو شکمت ندی. -راستی فتانه از اون پسره ی خل وضع چه خبر؟ کاسه را از لب هایش فاصله داد. _وای دست خودم نیست… خیلی لذت داره… قصد رفتن داخل خانه را داشتم که فهیمه با صدای کنترل شده ای گفت: راستی فتانه از اون پسره ی خل وضع چه خبر؟ چهره درهم کردم. -کدوم پسر؟ حق به جانب گفت: -شاهد! پسره حاجی اسفندیار! دست به موهایم رسانده و گره بالای موهایم را محکم تر کردم. -فهیمه من یک ساله ازش بی خبرم! بعد اون شب دیگه ندیدمش!
چطور شده که حالا بعد یک سال یادش افتادی؟ تو که میدونی شرش از سر من و این محله کنده شده! لبانش را کج و معوج کرد. پاهایش را دراز کرد و بالشت کوچک یلدا را روی پاهایش گذاشت. یلدا نق و نوقی کرد که فهیمه هیسی گفت و او را روی پاهایش گذاشته و و سرش را آرام روی بالشت گذاشت و شروع به تکان دادنش کرد. -خودم میدونم رفته که رفته فقط گویا پسرعموش اومده و واسش دنباله دخترن. فرگل بسرعت پرسید: -همون که تازگی ها از کانادا برگشته؟ همون آرشیتکته؟! فهیمه سری بالا و پایین کرد…
دانلود رمان رد لاین از hani_zand با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
جاوید محتشم صاحب برند بینالمللی مشهور طراحی و تولید لباسزیر زنونه با اسم تجاری “آرچر” برای انتخاب مدل آخرین محصولاتش شخصا وارد تهران میشه و برای رسیدن به خواستههاش به خودش اجازه میده “خطقرمز” دیگران رو به راحتی زیر پاهاش له کنه… ماهی تک دختر آفتاب مهتاب ندیدهی حاج ریاحی انتخاب آخر جاوید محتشمه و این انتخاب باعث رسوایی بزرگی میشه که….
خلاصه رمان رد لاین
با چشمهایی وقزده به محتشمی نگاه میکنم که چشمکزنان بوسهای در هوا نثارم میکند و گوشی به دست از من وارفته فاصله میگیرد. _ سلام! جاوید محتشم هستم! افتخار همصحبتی با کی رو دارم؟ نمیدانم آیدا در جواب چه تحویلش میدهد که لبهایش به لبخندی کش میآید. تنها چیزی که به آن ایمان دارم این است که آیدا ابداً دختری نیست که شبیه من در برخورد با مردی غریبه شبیه دیوانهها رفتار کند. _ عجب سعادتی نصیب من شده، بانوی جوان! _ اختیار دارید. خانم شما چه صدای فوقالعاده و جذابی دارید!
با همان استرس کشندهای که به جانم افتاده جلو میروم و هول میپرسم: _ بپرسید کجاست!! دستش را روی بلندگوی گوشی نگه میدارد و لبهای کلفت و گوشتیاش را نمایشی گاز میگیرد. _ زشته، خانم ماهی! دارم صحبت میکنم! مات میمانم. این حجم از خونسردی در وجود یک انسان، طبیعی به نظر نمیرسد. _ نفرمایید، بانو! بنده اهل گزافهگویی نیستم. صدای شما جداً زیبا و گوشنوازه. صدای غشغش خندیدن آیدا حتی از این فاصله هم شنیده میشود و دلم به هم میپیچد.
هیچ مصیبتی بزرگتر از این نیست که شب به نیمه نزدیک میشود و من هنوز حتی در نزدیکی خانه هم نیستم. _ میتونم اسم قشنگتون رو بدونم؟ دیگر احتیاجی به گوش تیز کردن هم ندارم. خندههای آیدا قطع نمیشود و حتماً مابین خندیدنهایش اسمش را برای جاوید تکرار میکند که لبخند دیگری میزند. _چه اسم زیبایی! آیدا! یعنی ماه درسته؟ واو فوقالعادهست، لیدی! این صدای جذاب و این اسم زیبا حتماً باید متعلق به یک پریزاد باشه! دیگر نمیتوانم خودم را کنترل کنم، مثل بچهها پا بر زمین میکوبم. _تو رو خدا بپرس کجاست!…