روزی, روزگاری مردی تصمیم گرفت کتابی بنویسد
به اسم مکر زن. زنی از این قضیه باخبر شد و راه افتاد پرسان پرسان خانه آن
مرد را پیدا کرد به بهانه ای رفت تو و پرسید داری چی می نویسی؟ مرد جواب داد دارم کتابی می نویسم به اسم مکر زنان, تا مردها بخوانند و هیچ وقت فریب آن ها را نخورند زن گفت : ای مرد تو خودت نمی توانی فریب زن ها را نخوری, آن وقت می خواهی کتاببی بنویسی و به بقیه چیز یاد بدی؟ مرد گفت : من شماها را از خودم بهتر می شناسم و مطمئن باش هیچ وقت فریب تان را نمی خورم زن گفت : عمرت را رو این کار تلف نکن که چیزی عایدت نمی شود
مرد گفت : این حرف ها را نمی خواهد به من بزنی؛ چون حنای شما زن ها پیش من یکی رنگ ندارد زن گفت : خلاصه از من به تو نصیحت؛ می خواهی گوش کن, می خواهی گوش نکن مرد
گفت : خیلی ممنون حالا اگر ریگی به کفش نداری, زود راهت را بگیر و از
همان راهی که آمده ای برگرد و بگذار سرم به کارم باشد معلوم است که شما
زن ها چشم ندارید ببینید کسی می خواهد پته تان را بریزد رو آب زن گفت : خیلی خوب و
برگشت خانه خط و خال, پولک و زرک و غالیه, حنا, سرمه, وسمه, غازه و سرخاب
و سفیداب را بست به کار و خودش را هفت قلم آرایش کرد رخت های خوبش را هم
پوشید و باز رفت سراغ همان مرد و سلام کرد مرد جواب سلام زن را داد و تا سرش را از رو کتاب ورداشت دلش شروع کرد به لرزیدن؛ چون دید دختر غریبه ای مثل ماه ایستاده جلوش مرد با دستپاچگی پرسید تو دختر کی هستی؟ زن, پشت چشمی نازک کرد و جواب داد دختر قاضی شهر مرد گفت : عروس شده ای یا نه؟ زن گفت : نه مرد گفت : چطور دختری مثل تو تا حالا مانده تو خانه و شوهر نکرده؟ زن جواب داد از بس که پدرم دوستم دارد, دلش نمی اید شوهرم بدهد مرد پرسید چطور؟ یک کم واضح تر حرف بزن زن جواب داد هر وقت خواستگاری برام می اید, پدرم می گوید دخترم کر و لال و کور است و با این حرف ها آن ها را دست به سر می کند مرد گفت : ای دختر زن من می شوی؟ زن گفت : من حرفی ندارم؛ اما چه فایده که پدرم قبول نمی کند مرد گفت : دستم به دامنت؛ بگو چه کار کنم که به وصالت برسم؟ دختر
گفت : اگر راست می گویی و عاشق من شده ای, برو پیش پدرم خواستگاری, پدرم
به تو می گوید دخترم کر و لال است و به درد تو نمی خورد تو بگو با همه
عیب هاش قبول دارم این طور شاید راضی بشود و من را بدهد به تو مرد گفت : بسیار خوب و رفت پیش قاضی گفت : ای قاضی آمده ام دخترت را برای خودم خواستگاری کنم قاضی گفت : خوش آمدی؛ اما دختر من کر و لال و کور است و به درد تو نمی خورد مرد گفت : دخترت را با همه عیب و نقصش قبول دارم قاضی گفت : حالا که خودت می خواهی, مبارک است و همه اهالی شهر را جمع کرد عروسی مفصلی گرفت و دخترش را به عقد آن مرد درآورد بعد هم داماد را بردند حمام و از حمام درآوردند و کردند تو حجله و در حجله را بستند رو عروس و داماد داماد
با یک دنیا شوق و ذوق رفت جلو, روبند عروس را ورداشت و تا چشمش افتاد به
روی عروس دو دستی زد تو سر خودش؛ چون دید هر چه قاضی از دخترش گفته بود,
درست است مرد فهمید آن زن قشنگ فریبش داده؛ ولی جرئت نداشت زیر حرفش
بزند و به قاضی بگوید دخترش را نمی خواهد آخر سر دید راهی براش نمانده,
مگر اینکه بگذارد به جای دوری برود که هیچ کس نتواند ردش را پیدا کند این
طور شد که بی خبر گذاشت از خانه قاضی رفت پشت به شهر و رو به بیابان رفت
و رفت تا رسید به شهری که هیچ تنابنده ای او را نمی شناخت مدتی که گذشت دکانی برای خودش دست و پا کرد و شروع کرد به کار و کاسبی یک
روز دید همان زن قشنگ آمد ب دکانش و سلام کرد مرد از جا پرید و با داد و
فریاد گفت : ای زن تو من را از شهر و دیارم آواره کردی, دیگر از جانم چه
می خواهی که در غربت هم دست از سرم بر نمی داری؟ زن خندید و گفت : من از تو هیچی نمی خوام؛ فقط آمده ام بپرسم یادت هست گفتی هیچ وقت فریب زن ها را نمی خورم؟ مرد گفت : دیگر چه حقه ای می خواهی سوار کنی؟ تو را به خدا دست از سرم وردار زن گفت : اگر قول می دهی برای زن ها کتاب ننویسی و پاپوش درست نکنی, تو را از این گرفتاری نجات می دهم مرد گفت : کدام کتاب؟ بعد از آن بلایی که سرم آوردی, کتاب نوشتن را بوسیدم و گذاشتم کنار زن گفت : اگر به من گوش کنی, کاری می کنم که قاضی طلاق دخترش را از تو بگیرد مرد گفت : هر چه بگویی مو به مو انجام می دهم زن گفت : اول قول بده که من را به عقد خودت در می آوری مرد گفت : قول می دهم زن
گفت : حالا که عقل برگشته به سرت, با یک دسته غربتی راه بیفت سمت شهر
خودمان و آن ها را یکراست ببر در خانه قاضی و در بزن قاضی خودش می اید در
را وا می کند و تا چشمش می افتد به تو می پرسد این همه مدت کجا بودی؟ بگو
دلم برای قوم و خویشم تنگ شده بود و رفته بودم به دیدن آن ها و چون چند
سال بود که از هم دور بودیم, نگذاشتند زود برگردم حالا هم آمده اند
عروسشان را ببینند و مدتی اینجا بمانند مرد همین کار را کرد و با یک دسته کولی راه افتاد؛ رفت خانه قاضی و در زد قاضی آمد در را واکرد و دید دامادش با سی چهل تا کولی ریز و درشت پشت در است قاضی از دامادش پرسید این همه مدت کجا بودی؟ مرد
جواب داد ای پدر زن عزیزم مدتی از قوم و قبیله ام بی خبر بودم, یک دفعه
دلم هواشان را کرد و رفتم به دیدنشان حالا آن ها هم با من آمده اند
عروسشان را ببینند و مدتی اینجا بمانند بعد شروع کرد به معرفی آن ها و گفت : این پسرخاله, آن دخترخاله, این پسر عمو, آن دختر عمو, این پسر عمه, آن دختر عمه کولی ها دیگر منتظر نماندند و جیغ و ویغ کنان با بار و بساطشان ریختند تو خانه قاضی یکی می پرسید جناب قاضی سگم را کجا ببندم؟ یکی می گفت : جناب قاضی دستت را بده ماچ کنم که خاله زای ما را به دامادی قبول کردی دیگری می گفت : خرم چی بخورد؟ زبان بسته سه روز تمام بکوب راه آمده و یک شکم سیر نخورده یکی می گفت : اول جلش را وردار, بگذار عرقش خوب خشک بشود دیگری می گفت : بزم را کجا ببندم؟ همین طور که نمی شود ولش کنم تو خانه جناب قاضی قاضی
دید اگر مردم بفهمند دامادش کولی است, آبروش می ریزد و نمی تواند در آن
شهر زندگی کند این بود که دامادش را کنار کشید و به او گفت : تا مردم
نیامده اند به تماشا و تو شهر انگشت نما نشده ام, دخترم را طلاق بده و قوم
و خویش هات را بردار برو مرد گفت : پدر زن عزیزم من آه در بساط ندارم که با ناله سودا کنم؛ آن وقت مهریه دخترت چه می شود؟ قاضی گفت : کی از تو مهریه خواست؟ مرد
که از خدا می خواست از شر دختر خلاص شود, حرف قاضی را قبول کرد دختر را
فوری طلاق داد و رفت با همان زنی که فریبش داده بود عروسی کرد
|