چهارشنبه 22 اسفند 1403
(12 / 3 / 2025)
بازدید امروز :0 مرتبهبازدید دیروز :0 مرتبهبازدید کل :2158786 مرتبهآی پی شما :3.149.236.143سیستم عامل شما :Unknownمرور گر شما :Mozilla
نوین وب »« طراحی تخصصی بانکهای اطلاعاتی تحت وب تلفن: سلیمی 64 52 913 -0913
لطفا چند لحظه صبر نمایید.در حال انجام عملیات
امکان ارسال ديدگاه شما در اين باره، در قالب ارسال نظر در انتهاي همين صفحه قرار دارد. صاحبان وب سايت ها و فعالان اينترنتي مي توانند با ايجاد صفحه شخصي از امکان ارسال محتوا: مقالات, لينک, آگهي و...برخوردار شوند. امکانات و خدمات ما را مقايسه کنيد!
… زن نمي دانست که چه بکند؛ خلق و خوي شوهرش از اين رو به آن رو شده بود قبل از اين مي گفت و مي خنديد، داخل خانه با بچه ها خوش و بش مي کرد اما چه اتفاقي افتاده بود که چند ماهي با کوچکترين مسئله عصباني مي شود و سر ديگران داد و فرياد مي کند؟ آن مرد مهربان و بذله گو الآن به آدمي ترسناک و عصبي مزاج تبديل شده است. زن هر چه که به ذهنش مي رسيد و هر راهي را که مي دانست رفت اما دريغ از اينکه چيزي عوض شود. روزي به ذهنش رسيد به نزد راهبي که در کوهستان زندگي مي کند برود تا معجوني بگيرد و به خورد شوهرش دهد، شايد چاره اي شود ! از اينرو بود که زن راه سخت و دشوار کوهستان را پيش گرفت و بعد از ساعتها عبور از مسيرهاي سخت، خود را به کلبه ي راهب رساند، قصه ي خودش را به او گفت و در انتظار نشست که ببيند چه معجوني را برايش مي سازد …راهب نگاهي به زن کرد و گفت : چاره ي کار تو در يک تار مو از سبيل ببر کوهستان است !!! … ببر کوهستان ؟! … آن حيوان وحشي؟ !! راهب در پاسخ گفت بله هر وقت تار مويي از سبيل ببر کوهستان را آوردي چيزي برايت مي سازم که شوهرت را درمان کند. و زن در حالتي از اميد و ياس به خانه برگشت. نيمه شب از خواب برخاست. غذايي را که آماده کرده بود، برداشت و روانه ي کوهستان شد آن شب خود را به نزديکي غاري رساند که ببر در آن زندگي مي کرد از شدت ترس بدنش مي لرزيد اما مقاومت کرد. آن شب ببر بيرون نيامد. چندين شب ديگر اين عمل را تکرار کرد هر شب چند گام به غار نزديکتر مي شد تا آنکه يک شب ببر وحشي کوهستان غرش کنان از غار بيرون آمد اما فقط ايستاد و به اطراف نگاهي کرد.باز هم زن شبهاي متوالي رفت و رفت … هر شبي که مي گذشت آن ببر و زن چند گام به هم نزديکتر مي شدند. اين مسئله چهار ماه طول کشيد تا اينکه در يکي از آن شبها، ببر که ديگر خيلي نزديک شده بود و بوي غذا به مشامش مي خورد، آرام آرام نزديکتر شد و شروع به غذا خوردن کرد … زن خيلي خوشحال شد. چندين ماه ديگر اينگونه گذشت. طوري شده بود که ببر بر سر راه مي ايستاد و منتظر آن زن مي ماند زن نيز هر گاه به ببر مي رسيد در حالي که سر او را نوازش مي کرد به ملايمت به او غذا مي داد، هيچ سرزنش و ملامتي در کار نبود هيچ عيب جويي، ترس و وحشتي در ميان نبود و هر شب آن زن با طي راه سخت و دشوار کوهستان براي ببر غذا مي برد و در حالي که سر او را در دامن خود مي گذاشت، دست نوازش بر مويش مي کشيد چند ماه ديگر نيز اينگونه گذشت تا آنکه شبي زن به ملايمت تار مويي از سبيل ببر کند و روانه ي خانه اش شد …صبح که شد، شادمان به کوهستان نزد آن راهب رفت تار موي سبيل ببر را مقابل او گذاشت و در انتظار نشست. فکر مي کنيد آن راهب چه کرد ؟ نگاهي به اطرافش کرد و آن تار مو را به داخل آتشي انداخت که در کنارش شعله ور بود !! زن، هاج و واج نگاهي کرد در حالي که چشمانش داشت از حدقه بيرون مي زد ماند که چه بگويد !! راهب با خونسردي رو به زن کرد و گفت : ” مرد تو از آن ببر کوهستان، بدتر نيست، توئي که توانستي با صبر و حوصله، عشق و محبت خودت را نثار حيوان کوهستان کني و آن ببر را رام خودت سازي، در وجود تو نيرويي است که گواهي مي دهد توان مهار خشم شوهرت را نيز داري، پس محبت و عشق را به او ببخش و با حوصله و مدارا خشم و عصبانيت را از او دور ساز …