پسری
بود که عاشق دختری شده بود. دختر خیلی زیبا نبود ولی برای اون پسر همه چیز بود.
پسر همیشه به دختره فکر می کرد. در خواب و بیداری، خلاصه زندگیش شده بود اون دختر.
دوستان
پسر بهش گفتند؛ تو که اینقدر دختره رو دوست داری چرا به خواستگاریش نمی ری! اون
موقعس که می فهمی آیا اونم همچنین احساسی نسبت به تو داره یا نه!
پسر
دید بهترین کار همینه. البته جالب اینکه دختره از همون اول می دونست که پسره
عاشقشه. چند باره هم دوستان دختره بهش با طعنه یه حرف هایی زده بودند.
اما
وقتی یک روز پسر سر صحبت رو با دختره باز کرد و از اون خواستگاری کرد، دختره با
صراحت پسر رو رد کرد و به او گفت که علاقه ای به تو ندارم.
بعد
از اون شکست، دوستان پسره فکر کردند که الآن که بره یه بلایی سر خودش بیاره. یا معتاد
بشه، یا الکلی. خلاصه بره زندگیش رو خراب کنه.
اما
وقتی که دیدنش، با کمال تعجب فهمیدن که اصلاً فرقی نکرده! ازش پرسیدن چطوریه که
زیاد ناراحت نیستی؟
پسره
گفت؛ چرا من باید ناراحت باشم؟ من یکی رو از دست دادم که هیچ وقت دوستم نداشت. ولی
اون دختره کسی رو از دست داد که واقعاً دوستش داشت و همش بهش اهمیت می داد. پس این
من نیستم که ضرر کردم.