روزی بود روزگاری بود .
یک روز
روباهی از صحرا می گذشت و دید یک گله گوسفند دارد آنجا می چرد . روباه
خیلی گرسنه بود و فکر کرد :« کاش می توانستم یک گوسفند بگیرم ، اما من
حریف آنها نمی شوم ، این کارها کار گرگ و شیر و پلنگ است .» روباه دراین
فکر بود که صدای یک مرغ وحشی به گوشش رسید . دنبال صدا رفت و رسید به
حاشیه جنگل . در جستجوی مرغ از زیر شاخ و برگ درختها پیش رفت و یک وقت دید
از پشت درختها صدای خش خش می آید . رفت از لابلای درختها نگاه کرد دید یک
فیل است ، فیل از راه باریکی که در میان درختها بود می گذشت و از طرف
مقابل هم یک شیر می آمد .
وقتی شیر و فیل به هم رسیدند هر دو ایستادند . شیر گفت :« برو کنار بگذارمن بروم .»
فیل گفت :« تو برو کنار تا من رد شوم ، اصلاً بیا اززیر دست و پای من برو .»
شیر گفت :« به تو دستور می دهم ، امر می کنم بروی کنار، من شیرم و از زیردست و پای کسی نمی روم .»
فیل گفت :« بیخود دستور می دهی ، شیر هستی برای خودت هستی ، من هم فیلم و بزرگترم و احترامم واجب است .»
شیر گفت :« بزرگی به هیکل نیست ، احترام هم مال کسی است که خودش احترام
خودش را نگاه دارد . تو اگر بزرگ و محترم بودی نمی گذاشتی تخت روی پشتت
ببندند و بر آن سوار شوند ، احترام مال من است که اگر اسیر هم بشوم باز هم
شیرم و همه ازم می ترسند .»
فیل گفت :« هرچه هست ما از آنها نیستیم که بترسیم .»
شیرگفت :« یک پنجه به خرطومت بزنم حسابت پاک است .»
فیل گفت :« یک مشت توی سرت بزنم جایت زیر خاک است .»
شیراوقاتش تلخ شد و پرید به طرف فیل که او را بزند . فیل هم خرطومش را
انداخت زیر شکم شیر وشیر را بلند کرد و پرت کرد میان درختها و راهش را
کشید و رفت .
شیرافتاد توی درختها و سرش خورد به کنده درخت و گفت :« آخ سرم » و از حال رفت .
روباه اینها را تماشا کرده بود و جرات حرف زدن نداشت . وقتی شیر بیهوش شد
روباه با خود گفت :« آنها هردوشان خودپسند بودند ولی حالا وقت آن است که
من بروم به شیر تعارف کنم و خودم را عزیزکنم .»
چند لحظه بعد
شیر به هوش آمد و خودش را از لای درختها بیرون کشید و آمد زیر آفتاب دراز
کشید و از شکستی که خورده بود خیلی ناراحت بود .
روباه رفت جلو و گفت :« سلام عرض می کنم ، من از دور شما را دیدم و تصور کردم خدای نکرده کسالتی دارید ، انشاءالله بلا دور است .»
شیرترسید که روباه شکست خوردن او را دیده باشد . پرسید :« تو از کجا می دانی که من کسالت دارم .»
روباه گفت :« من قدری از علم طب خوانده ام و ناراحتی اشخاص را از قیافه
شان می خوانم ولی امیدوارم اشتباه کرده باشم و حال شما مثل همیشه خوب باشد
.»
شیرپرسید :« تو اینجاها یک فیل ندیدی ؟»
روباه گفت :« نه، تا شما اینجا هستید فیل هرگز جرات نمی کند اینجاها پیدا شود .»
شیروقتی دید آبرویش نرفته گفت :« آفرین ، خیلی جوان فهمیده ای هستی ، این
را هم خوب فهمیدی ، من مدتی است که حالم خوب نیست و نمی توانم شکارکنم این
است که خیلی ناتوان شده ام ، ولی تواهل کجایی و از کدام خانواده ای ؟»
روباه گفت :« من در همین جنگل زندگی می کنم ، نام پدرم « ثعلب » است که به
خانواده شما خیلی ارادت داشت ، ما همیشه از بقیه شکار شیرها غذا می خوریم
.»
شیرگفت :« بله ، ثعلب را می شناختم ، دوست من بود و خیلی
خوب خدمت می کرد . تو هم خوب وقتی آمدی ، حالا که این طور است می توانی یک
کاری بکنی ؟»
روباه گفت :« در خدمتگزاری حاضرم ، سرو جانم فدای شیر .»
شیرگفت :« سرو جانت سلامت باشد . ببین ، من در این حال نمیتوانم دوندگی
کنم ، اما اگر شکاری ، چیزی این نزدیکیها باشد می توانم بگیرم اگرچه فیل
باشد !»
روباه گفت :« البته ، شما می توانید ولی گوشت فیل خوراکی نیست .»
شیرگفت :« بله ، به هرحال می گویند روباه خیلی باهوش است ، اگر بتوانی با
زبان خوش حیوان ساده ای را به اینجا بیاوری من زحمت تو را خیلی خوب تلافی
می کنم ، پدربزرگوارت هم همیشه همین طورزندگی می کرد.»
روباه
گفت :« البته ، من هم وظیفه خودم را خوب می دانم . برای شما گوشت بزغاله
خیلی خاصیت دارد ، من الآن می روم هرچه حیله دارم بکار می برم تا بزغاله
ای چیزی به اینجا بیاورم . ولی شما باید سعی کنید اگر من همراه کسی برگشتم
آرام وبی حرکت باشید و خودتان را به موش مردگی بزنید تا من خبربدهم .»
شیرگفت :« می دانم ، ولی سعی کن یک گاو هم پیدا کنی و زود هم بیایی .»
روباه گفت :« تا ببینم چه کسی گول می خورد ، عجالتاً خدانگهدار .» روباه
راست آمد تا نزدیک گله گوسفندها و از ترس جمعیت و سگ و چوپان پشت درختها
پنهان شد و صبرکرد تا یک بزغاله از گله دور شد و به طرف او پیش آمد .
روباه چند تا شاخه به دهن گرفت و شروع کرد به بالا جستن و پایین جستن و
دور خود چرخیدن .
بزغاله از دور او را نگاه کرد و از بازی روباه خوشش آمد . نزدیکتر آمد و خنده کنان به روباه گفت :« خیلی خوشحالی !»
روباه گفت :« چرا خوشحال نباشم ، چه غمی دارم که بخورم ؟ دنیای خدا به این
بزرگی است و آب و علف به این فراوانی . می خورم و برای خودم بازی می کنم .
اصلاً من از کسانی که زیاد فکر می کنند و یکجا می نشینند غصه می خورند بدم
می آید ، دوست می دارم که همه اش بازی کنم و بخندم و خوش باشم .»
بزغاله گفت :« درست است ، بازی و خوشحالی ، ولی آخر در صحرا گرگ هست ،
پلنگ هست ، دشمن هست ، فکر زندگی هم باید کرد و بی خیالی هم خوب نیست .»
روباه گفت :« ولش کن این حرفها را ، این حرفها مال پیرها و قدیمی ها و بی
عرضه هاست ، این چهار روز زندگی را باید خوش بود ، گرگ و پلنگ کدام جانوری
است ، تو تا حالا هیچ گرگ و پلنگ دیده ای ؟»
بزغاله گفت :« نه ندیدم ، ولی هست .»
روباه گفت :« نخیر نیست ، اصلاً این حرفها دروغ است ، این حرفها را چوپان به مردم یاد می دهد که خودش بزغاله ها را جمع کند .»
بزغاله گفت :« یعنی می خواهی بگویی هیچ کس هیچ کس را اذیت نمی کند ؟»
روباه گفت :« چرا، ولی ترس زیادی هم خوب نیست ، همان طور که تو شاید از
روباه می ترسیدی ولی حالا دیدی که من هم مثل تو علف می خورم و کاری هم به
کسی ندارم .»
بزغاله گفت :« راست می گویی ، و خیلی هم خوش اخلاق هستی .»
روباه گفت :« من همیشه راست می گویم ولی بعضی چیزها هست که کسی باور نمی کند .»
بزغاله گفت :« مثلاً چی ؟»
روباه گفت :« من این حرفها را با همه کس نمی زنم ولی چون تو خیلی بزغاله
خوبی هستی می گویم ، مثلاً اینکه من امروزبا یک شیربازی کردم ، گوشش را
گاز گرفتم ، دمش را کشیدم ...»
بزغاله پرسید :« شیر؟ شیردرنده ؟ آخ خدایا ...»
روباه گفت :« البته شیر درنده ، ولی شیر بیمار بود و رمق نداشت که حرکت
کند ، من هم دق دلم را از او گرفتم و خوب مسخره اش کردم . او هم قدری غرغر
کرد ولی نمی توانست از جایش تکان بخورد ، حالا هم آنجا افتاده است ، می
خواهی او را ببینی ؟»
بزغاله گفت :« نه ، من می ترسم .»
روباه گفت :« از چه می ترسی ؟ می گویم شیر نا ندارد که نفس بکشد ، من که
غرضی ندارم ، نمی خواهی نیا ، همین جا بازی می کنیم ، ولی مقصودم این است
که اگر بیایی و تو هم گوشش را بگیری آن وقت می توانی میان همه گوسفندها و
بزغاله ها افتخار کنی که تنها کسی هستی که با شیر بازی کرده ای . اگر
هیچکس هم باور نکند خودت می دانی که چه کار بزرگی کرده ای و پیش خودت
خوشحالی .»
بزغاله هوس کرد که برود و شیر را از نزدیک ببیند و میان همه گوسفندها سرافراز باشد .
روباه گفت :« یالله بیا با این کدو بازی کنیم و برویم تا نزدیک شیر. اگر
هم نخواستی نزدیک بروی ، من خودم همراهت هستم ، بازی می کنیم و دوباره
برمی گردیم .»
بزغاله گفت :« باشد .» روباه کدو را قل داد و آن
را به هوا انداختند و خندیدند و بازی کنان رفتند تا جایی که شیر خوابیده
پیدا بود . بزغاله وقتی شیر را دید از هیبت آن ترید و ایستاد .
روباه گفت :« پس چرا نمی آیی ؟»
بزغاله گفت :« دارم فکر می کنم که این کار از دو جهت بداست : یکی این که
شیر حیوان درنده است و من طعمه و خوراک او هستم و باید احتیاط کرد چون اگر
خطری پیش آید همه مردم مرا سرزنش می کنند و حق هم دارند . دیگر اینکه اگر
خطری هم نداشته باشد و شیر بی حال باشد تازه من نباید مردم آزاری کنم و
شخص عاقل بیخود و بی جهت دیگری را مسخره نمی کند .»
روباه گفت
:« عجب بزغاله ساده ای هستی ، هیچ کدام از این حرفها معنی ندارد . اول که
گفتی خطر، اگر خطر داشت من هم نمی رفتم ، من که گفتم خودم تجربه کردم و
خطر نداشت . دیگر اینکه گفتی مردم آزاری ، آیا این مردم آزاری نیست که
شیرها گوسفندها را می خورند پس اگر ما هم یک دفعه شیرها را مسخره کنیم حق
داریم . با وجود این خودت می دانی ، نمی خواهی نیا ، ولی من می روم بازی
می کنم ، توی گوشش هم قور می کنم ، تو همینجا صبر کن و تماشا کن .»
روباه این را گفت و رفت نزدیک شیر و آهسته به او گفت :« مواظب باش خودت را
به خواب بزن ، من با یک مشت دزد ودروغ یک بزغاله را تا اینجا آورده ام و
برای اینکه از چنگمان در نرود باید هرکاری می کنم ناراحت نشوی و بی حرکت
باشی تا او نترسد ونزدیکتر بیاید . من در گوشت قورقورمی کنم و با دمت بازی
می کنم ولی ساکت باش تا نقشه به هم نخورد .»
بزغاله از دور
تماشا می کرد و روباه رفت و در گوش شیر به صدای بلند قورقور کرد و خندید .
بعد گوش شیر را به دندان کشید و بعد دمش را گرفت و بعد از روی بدن شیر به
این طرف و آن طرف جست و خیز کرد ، بعد بزغاله را صدا زد و گفت :« دیدی ؟»
بزغاله گفت :« حالا فهمیدم که هیچ خطری ندارد .» بزغاله پیش آمد و روباه
همچنان جست و خیز می کرد و با دم شیر بازی می کرد . بزغاله رفت جلو و گفت
:« من هم می خواهم توی گوش شیر قورقور کنم .» روباه گفت :« هرکاری دلت می
خواهد بکن .»
بزغاله سرش را به گوش شیر نزدیک کرد و گفت :«
قور...» و ناگهان شیر با یک حرکت گردن بزغاله را گرفت و گفت :« حیاهم خوب
چیزی است ، حالا من حق دارم تو را بخورم .»
بزغاله فریاد کشید و گفت :« ای وای ، من گناهی ندارم ، روباه مرا آورده ، او به من یاد داد .»
شیر گفت :« روباه کارش همین است ، تو اگر عاقل بودی چوپان و سگ و گله را
نمی گذاشتی و تنها نمی آمدی که با شیر بازی کنی . گناهت هم این است که من
به تو کاری نداشتم ، تو اول در گوش من قور کردی . مردم آزاری گرفتاری هم
دارد . تو اگرنمی خواستی ، با روباه همراهی نمی کردی و همانجا که بودی یک
صدا می کردی و چوپان روباه را فراری می داد . روباه تو را نیاورد ، تو
خودت با پای خودت آمدی .»
روباه گفت :« صحیح است ، من او را به
زور نیاوردم . حرف می زدیم و بازی می کردیم و می آمدیم ، او خودش می خواست
بیاید با شیر بازی کند و بعد برود گوسفندها را مسخره کند .»
امید وارم خوشتون امده باشد نظر هم بدهید ممنونیم
|