همه
جا تمیز و براق است. صدای قل قل کتری از آشپزخانه میاید. این صدا را دوست
دارم .چای ٬چه چایی دم کرده ام!خوش عطر و خوش بو. دامن آبی راه راه و بلوز
سرمه ای ام را پوشیده ام با جوراب های نایلون رنگ پا. چادر گل دار را هم
سر کرده ام .
ظرف میوه را روی میزگذاشته ام و پیش دستی های یک جوررا درکنارش.
کمی دلشوره دارم. تا آمدنشان وموعد قراریک ساعتی وقت هست. خودم را که در آینه می بینم ای... بد نیستم .
چرخی
در دور و بر می زنم .چشمم به گوشه ی مبل می افتد که روکش اش حسابی نخ نما
شده است .دو سالی است که اینها را از مغازه دست دوم فروشی سر کوچه خریده
ام .دیگر وقت عوض کردن اشان شده است.اگر خدا بخواهد و معامله سر بگیرد این
خانه ازاین کهنگی بیرون می آید ...
صدای
زنگ درکه می آید قلبم می خواهد از جایش کنده شود . دوباره خودم را در آینه
نگاه می کنم .چرا این شکلی شدم ؟ چند نفس عمیق می کشم اما انگار فایده ای
ندارد. به طرف در می روم تا بازش کنم. هل هستم ."ای بابا مگه دخترچارده
ساله ای" . هزار بار دیگر هم که این را به خودم بگویم بازنمی دانم که چرا
انقدر آشفته ام. موقع باز کردن در ناگهان انگشت پایم به در گیرمی کند و
جورابم پاره می شود.ای وای... خدایا توهم شوخی ات گرفته! دوباره زنگ دررا
می زنند. سریع جوراب را درمی آورم و پشت در اتاق خواب می اندازم ؟ عیبی
ندارد بی جوراب بهتراست!!
توی
این چادر که هی از سرم لیز می خورد و نمی توانم جمع و جورش کنم معذ بم.نمی
دانم چرا چادر سر کردم . شاید به خاطراین بود که پوران خانم گفت طرف یک کم
مذهبی است و یا شاید هم به خاطر اینکه مادرم گفته بوداین چادرازآب گذشته
است!
روبرویم
نشسته است و تا نگاهش می کنم سرش را زیرمی اندازد.صورتش٬کمی شکسته تراز آن
چیزی است که فکرمی کردم. ظاهرش مثل بچه ها خجالتی است. به ظرف میوه زل
زده است.
 - ببخشید مزاحم شدیم.
این
را او می گوید و نگاهم می کند.می گویم مزاحمتی نیست و بشقاب های پیش دستی
را روی میزمی گذارم .صدای تق و توق و برخورد بشقاب ها با میز سکوت اتاق را
می شکند.
پوران خانم که کنارم نشسته سرش را به گوشم نزدیک می کند ومی گوید:
 - چایی ...اگه داری بردار بیار.
بلندمی
شوم و با عجله به آشپزخانه می روم و پشت پیشخوان می ایستم.از این فرار به
موقع کمی حالم جا می آید.از دور نگاهش می کنم. به نظرم چهره ای ساده دارد
.گاهی از روی چهره افراد می توانم بشناسم اشان و گاهی هم نه .این یکی را
... نمی دانم.
چادرهی
از سرم لیز می خورد. کلافه شده ام .آن را به دندان می گیرم تا نیفتد. به
خودم هزاربارلعنت می فرستم که دیگر از این غلط ها نکنم.
چای
را دراستکان های کریستال ژاپونی ٬که همین تازگی ها٬ قسطی از مغازه ی آقا
جلال خریده ام می ریزم .اتفاقا همان جا هم با پوران خانم آشنا شدم.سر صحبت
را باز کرد و انقدر سوال کرد تا از زیر و بالای من خبردار شد و بعد با آهی
عمیق و صوتی سوزناک گفت:
 - بسوزه پدر تنهایی!
دستم
می لرزد .کمی از چای می ریزد توی سینی . چای را می گیرم جلواش. در همین
گیر و دار چادر از سرم می خواهد بیفتد که با هر جان کندنی هست جمع و جورش
می کنم .نگاهی کوتاه به صورتم می اندازد و لبخند می زند. فکرکنم فهمیده
چادری نیستم . یک چای برمی دارد. بعد هم یکی به پوران خانم تعارف می کنم
ومی نشینم.
اتاق ساکت است که یک دفعه پوران خانم در می آید ومی گوید:
 -
آقای بداغی کارمند بازنشسته ی دولته. یک مغازه ی پارچه فروشی هم داره.من
دیدم از شما بهتر نمی تونم بهش معرفی کنم. سه تا دختر دارن که همگی ازدواج
کردن. نمی خوان در و همسایه چیزی بفهمن.می خوان یه زندگی بی سر وصدا داشته
باشن. مردم و که می شناسین. حرف زیاد می زنن.
با صدایی خفه و آرام می گویم :
 - بله
ازشنیدن صدای خودم خنده ام می گیرد.
پوران
خانم همینطور پشت سرهم حرف می زند و آقای بداغی هم با سر تائید می کند.
فکرمی کنم نکند مردک لال است که همه اش پوران خانم به جایش حرف می زند.
اما بعد یادم می آید که موقع وارد شدن صدایش را شنیدم .
 - مهریه و نفقه و این چیزها هم با توافق. رو مادیات زیاد مشکلی نیست.
با شنیدن این حرف یاد بدهکاری هایم می افتم و نیش ام باز می شود.
ادامه می دهد :
-
فقط ایشون دوست ندارن کسی چیزی بفهمه. یعنی یه وقت کسی تو کوچه و خیابون
دید اگه ظاهری انکار کردن ناراحت نشین. یک شب در میون میان خونه .در مورد
شما هم گفتم که سه ساله طلاق گرفتید.
ازشنیدن کلمه ی طلاق یک طوری می شوم. مثل اینکه هنوز به این کلمه عادت نکرده ام.
 - همسرشون چند ساله فوت کردن؟ این را من با صدایی آرام می گویم .
مثل
اینکه حرف نامربوطی زده باشم یکهومی بینم پوران خانم خنده روی لب هایش می
ماسد. آقای بداغی هم کمی سر جایش جابه جا می شود ودل دل می کند چیزی بگوید
که پوران خانم می پرد وسط حرفش :
 - شما به این چیزاش کار نداشته باش.آقای بداغی نمی خوان زیاد حرفی رد و بدل بشه.
تو دلم می گویم گور بابای تو و آقای بداغی...
حس می کنم صورتم داغ شده. می دانم حالت صورتم کمی عصبی است. اما اهمیتی ندارد. یک کم سینه ام را صاف می کنم ومی گویم:
- اینطوری که نمی شه.درسته عقد موقته. ولی بالاخره ما نباید یک کم هم و بشناسیم؟
پوران
خانم نگاه عاقل اندر سفیهی به من می اندازد و لب اش را گاز می گیرد که
یعنی ساکت شو! ویا اینکه... ای بد بخت! بدجوری داری نون خودتو آجر می کنی !
به نگاهش اهمیتی نمی دهم ومی گویم:
- بالاخره بعد از جاری شدن صیغه که باید با هم حرف بزنیم.
تا پوران خانم می آید خودش را لوس کند و حرفی بزند بداغی می پرد توی حرفش ومی گوید:
 - خانوم راست می گن.این حقشونه بدونند با کی دارن وصلت می کنن...
با شنیدن این حرف یک جورایی از این بداغی خوشم می آید.
زنیکه ی بی کلاس !انگاراومده پرتقال بخره.این ونگو اونو نپرس ...
رویم را به طرف بداغی می کنم همراه بالبخندی که یعنی بقیه اشو بگو جانم ...
او هم با لبخند نمکینی جواب نگاهم را می دهد. حس می کنم یک خرده توی دلش جا باز کردم !! چه موفقیتی !!!
-
زن من چهار – پنج سالیه که زمین گیره. دکترا می گن از رماتیسمه. برا همین
نمی تونه زیاد از جاش تکون بخوره. براش پرستار گرفتم .هیچی کم نذاشتم .خدا
خودش می دونه ...
بداغی این را می گوید و ساکت می شود.لابد می خواهد تائیدش کنم .حرفی نمی زنم.
فکر می کردم پوران خانم فقط برای زن مرده ها و یا زن طلاق داده ها زن جور می کند اما مثل اینکه اشتباه می کردم .
زیر چشمی نگاهی به پوران خانم می کنم .از این نمایش استهزاآمیزبد جوری دمغ شده ام .فکرمی کنم باید چیزی بگویم :
 - من فکرکردم همسر شما فوت کردن .
آقای بداغی چیزی نمی گوید.اما پوران خانم درمیآ ید ومی گوید:
-زیاد سخت نگیر شهلا جون. والا من دیدمش .همچی دست کمی هم از مرده نداره .
این را می گوید و بعد قاه قاه می خندد.
چیزی نمی گویم . نگاهم ناخودآگاه چرخی در دور و بر می زند چه نوکردنی !! فکر کنم باید بی خیال نو کردن خانه شوم.
سرم زیراست سنگینی نگاهی راحس می کنم. بداغی است که نگاهم می کند.
چند
دقیقه ای می گذرد میوه تعارفشان می کنم تا کاری کرده باشم.آقای بداغی سیبی
پوست می کند وبعد بشقاب را به طرفم می گیرد . زیر چشمی نگاهم می کند.حس می
کنم با نگاهش می گوید:جان من قبول کن بقیه اش با من!
در حال خوردن سیب از ته گلو چیزی می گوید :
 - می دونین من تواین مدتی که خانومم مریض شده به خاطر بچه ها هیچوقت به فکراین کارا نبودم.
"این کارها" را با لحنی خجالت زده ادا می کند.خنده ام می گیرد.
-
اما تازگی آ احساس تنهایی می کنم. خانومم زن خوبیه اما حوصله ی خودشم
نداره . آخه طفلکی مریضه. منم دلم می خواد یه همدم داشته باشم. اما شما
مطمئن باش که آب تو دل شما تکون نمی خوره ...
همه
ساکت ایم .حس می کنم جو اتاق سنگین است .می آیم حرفی بزنم که صدای زنگ در
توجه همه امان را جلب می کند. در را که باز می کنم پسر بچه هشت - نه ساله
ای پشت دراست که منتظر حرفی از من نمی شود و تندی می گوید:
 - می شه به آقای بداغی بگی بیاد
با تعجب می گویم:
- اسم شما چیه؟
- من شاگردش ام. خودش می دونه .
می گویم که بیاید تو اما نمی آید.ترسی ته چهره ی بچه دیده می شود.
- چیکار داری پسر؟
این رابداغی با تندی در حالی که پشت سر من ایستاده می گوید.
با شنیدن صدایش برمی گردم به طرفش. با لبخند می گوید:
- شاگردمه.
و بعد دوباره با همان غیض به پسرنگاه می کند و سرش را تکان می دهد که یعنی چه کار داری؟ پسرک نگاهی به من می اندازد و چیزی نمی گوید.
برمی گردم پیش پوران خانم. گرم صحبت هستیم که صدای بداغی می آید:
 -خاک بر سرت .چرا گفتی ؟
من
و پوران خانم نگاهمان به سمت در می رود. پسررفته و بداغی ایستاده و به
نقطه ای خیره شده. صورت اش مشوش و عصبی ست و کمی تیره شده است. حس می کنم
اتفاقی افتاده...
بداغی تقاضای یک لیوان آب می کند . به آشپزخانه می روم تا برایش آب بیاورم. از آشپزخانه صدای پچ پچ اشان را می شنوم.
آب را که می آورم لاجرعه سرمی کشد. وبعدهردوتند وتند خداحافظی می کنند و می روند. قرارمی شود فردا زنگ بزنم و نظرم را بگویم.
خانه ساکت است.من بی قرارم. باید فکر کنم . تا فردا خیلی مانده ...