يکشنبه 4 آذر 1403
(24 / 11 / 2024)
بازدید امروز :0 مرتبهبازدید دیروز :0 مرتبهبازدید کل :2158786 مرتبهآی پی شما :3.147.36.106سیستم عامل شما :Unknownمرور گر شما :Mozilla
کانون آگهی تبلیغات آدیــــــــــنــــــــــــه مدیر مسئول: رمضانی » شهریار میدان معلم روبروی نمایندگی تامین اجتماعی » تلفن: 49 38 65.25 021 » تلفکس: 53 41 65.25 021 » خانم رمضانی: 570 5600 0912 » آقای حسن پور: 18 03 261 0912
لطفا چند لحظه صبر نمایید.در حال انجام عملیات
امکان ارسال ديدگاه شما در اين باره، در قالب ارسال نظر در انتهاي همين صفحه قرار دارد. صاحبان وب سايت ها و فعالان اينترنتي مي توانند با ايجاد صفحه شخصي از امکان ارسال محتوا: مقالات, لينک, آگهي و...برخوردار شوند. امکانات و خدمات ما را مقايسه کنيد!
روزی روزگاری تاجر ثروتمندی بود كه 4 زن داشت.زن چهارم را از همه بیشتر دوست داشت و او را مدام با خریدن جواهرات گران قیمت و غذاهای خوشمزه خوشحال میكرد. بسیار مراقبش بود و بهترین چیزها را به او میداد.زن سومش را هم خیلی دوست داشت و به او افتخار میكرد. اگرچه واهمه شدیدی داشت كه روزی او تنهایش بگذارد.واقعیت این است كه او زن دومش را هم بسیار دوست داشت. او زنی بسیار مهربان بود كه دائما نگران و مراقب همسرش بود. مرد در هر مشكلی به او پناه میبرد و او نیز به تاجر كمك میكرد تا گره كارش را بگشاید و از مخمصه بیرون بیاید.اما زن اول مرد، زنی بسیار وفادار و توانا بود كه در حقیقت عامل اصلی ثروتمند شدن او و موفق بودنش در زندگی بود كه اصلا مورد توجه مرد نبود. با اینكه از صمیم قلب عاشق شوهرش بوداما مرد تاجر به ندرت وجود او را در خانه ای كه تمام كارهایش با او بود حس میكرد و تقریبا هیچ توجهی به او نداشت.روزی مرد احساس مریضی كرد و قبل از آنكه دیر شود فهمید كه به زودی خواهد مرد. به دارایی زیاد و زندگی مرفه خود اندیشید و با خود گفت: "من اكنون 4 زن دارم، اما اگر بمیرم دیگر هیچ كسی را نخواهم داشت و تنها و بیچاره خواهم شد"! بنابراین تصمیم گرفت با زنانش حرف بزند و برای تنهاییاش فكری بكند.حكايات آموزنده و شنيدني - حکایت های عبرت آموز - طنزاول از همه سراغ زن چهارم رفت و گفت:"من تورا بیشتر از همه دوست دارم و از همه بیشتر به تو توجه كرده ام و انواع راحتی ها را برایت فراهم آورده ام، حالا در برابر این همه محبت من آیا در مرگ با من همراه میشوی تا تنها نمانم؟"زن به سرعت گفت : " هرگز" و مرد را رها كرد.ناچار با قلبی كه به شدت شكسته بود نزد زن سوم رفت و گفت:"من در زندگی تو را بسیار دوست داشتم آیا در این سفر همراه من خواهی آمد؟"زن گفت: " البته كه نه! زندگی در اینجا بسیار خوب است. تازه من بعد از تو میخواهم دوباره ازدواج كنم " قلب مرد یخ كرد.مرد تاجر به زن دوم رو آورد و گفت:"تو همیشه به من كمك كرده ای . این بار هم به كمكت نیاز شدیدی دارم شاید تو از همیشه بیشتر میتوانی در مرگ همراه من باشی؟ "زن گفت :" این بار با دفعات دیگر فرق دارد . من نهایتا میتوانم تا گورستان همراه جسم بی جان تو بیایم اما در مرگ،...متاسفم"! گویی صاعقه ای به قلب مرد آتش زد.در همین حین صدایی او را به خود آورد:"من با تو میمانم ، هرجا كه بروی"، تاجر نگاهش كرد، زن اول بود كه پوست و استخوان شده بود ، انگار سوءتغذیه، بیمارش كرده باشد. غم سراسر وجودش را تیره و ناخوش كرده بود و هیچ زیبایی و نشاطی برایش باقی نمانده بود . تاجر سرش را به زیر انداخت و آرام گفت:" باید آن روزهایی كه میتوانستم به تو توجه میكردم و مراقبت بودم ..."در حقیقت همه ما چهار زن داریم!الف: زن چهارم بدن ماست كه مهم نیست چقدر زمان و پول صرف زیبا كردن او بكنیم وقت مرگ، اول از همه او ما را ترك میكند.ب: زن سوم داراییهای ماست. هر چقدر هم برایمان عزیز باشند وقتی بمیریم به دست دیگران خواهد افتاد.ج : زن دوم كه خانواده و دوستان ما هستند. هر چقدر هم صمیمی و عزیز باشند ، وقت مردن نهایتا تا سر مزارمان كنارمان خواهند ماند.د: زن اول كه روح ماست. غالبا به آن بی توجهیم و تمام وقت خود را صرف تن و پول و دوست میكنیم.او ضامن توانمندی های ماست اما ما ضعیف و درمانده رهایش كرده ایم تا روزی كه قراراست همراه ما باشد، اما دیگر هیچ قدرت و توانی برایش باقی نمانده است.