این یکی تنها سرگرمیش دیدن عکس و فیلم کودک است...دل
است دیگر...سیزده سال است که یک چیز میخواهد...کوتاه هم نمی آید...آن
یکی...از آقا که میپرسی چند تا بچه داری...یک چیز جواب میدهد...از خانم
که میپرسی...یک چیز دیگر...تازه میفهمی که یکی دوتایی این وسط گم شده
اند...حالا اینکه آیا استطاعتش را دارد یا نه...و این که حج رفتن استطاعت
میخواهد و این یکی گاهی فقط یک...
دخترک روستایی در اندیشه شهر با پدر نمی آمیزد...با مادر ناسازگار است...این طرف شهریها گلایه از چه که ندارند...
این یکی همه آرزویش ورود به دانشگاست...آنطرفتر کسی
خریده و آمده تو...ترم دوم نشده...شروع میکند از کلاسها در رفتن...بعد هم
انگار دنبالش کرده اند...میخواهد خوانده نخوانده تمامش کند...
شب است...کسی قدم میزند تا خورده هایش هضم شود...کسی را می بیند که زده است بیرون تا نگاه معصوم کودک نخورده اش را نبیند...
شلوغ است برای جراحی زیبایی آمده اند...اینبار قرار
است از کجا بردارد و به کجا اضافه کند...منتظر است ببیند مادر پسرک چه
دستور میدهد...اما اینجا خلوت است..ماهرویی است برای خود... آه ندارد که
با ناله سودا کند...
میگی نیمکتهای دنیا جابجا شده است... میگم آره ...دیر
رسیدم...جا نبود...کنارت نشستم...همنیمکتی شدیم...میگی پس این نقش ...میگم
اصلا قرار نبود مقابل تو بازی کنم...نقش ها هم قرار نبود این باشد...ولی
نوری آمد...صدایی و حرکتی...قرار شد هر چه که هست...فقط خوب بازی
کنیم...حتی اگر از نقشمان راضی نباشیم...
پی نوشت: تو از نقشت راضی هستی؟ از بازیت چطور...