دبستانی که بودم چقدر از زنگ جمله سازی خوشم می
آمد...جمله که هیچ...اندازه یک دنیا حرفم می آمد...حالا شده ام پر از
کلمه...جور واجور...دریغ از "یک" جمله که بشود با این همه کلمه
بسازی...نمیدانم شاید کلمه ها پر معنی شده اند...یا متفاوت معنیشان
میکنی...
آنموقع چقدر شبیه هم بودیم...حتی
جملاتمان...نوشتنمان...رنگ مدادمان...با هم سیاه بودیم...با هم قرمز
میشدیم...چقدر ساذه مینوشتیم...بلند میخواندیم...
بابا همیشه نان میداد و من هیچ نمیپرسیدم که چرا مادر
نان نمیدهد...شاید نان بابا کافی بود و مادر از نان نیاوردن خودش راضی...و
من آرامشی داشتم...
برای من تکراری نبود اگر هر روز سرمشق مینوشتم آنمرد
با اسب آمد...هر روز خط میخورد...و من دوباره مینوشتم که آنمرد باز
بیاید...حتی در باران...
یکبار تصمیم کبری را خواندم و هزاران تصمیم گرفتم...بزرگتر از کبری...
حسنک را خواندم و تمام نشده...حسنک پیدا شد...حتی اگر
دلش برای صدای گاوش تنگ شده بود...اما من نگران نبودم که نکند از خانه
فرار کرده باشد...
من نگران کوکب خانم هم نبودم...که با آن کدبانوییش زن همسایه دو تا شود...
به"همه با هم" که رسیدیم...همه شدیم...یکی شدیم...چقدر
آنروز بزرگ شدیم...با آنکه قدمان هنوز به تخته سیاه نمیرسید...تخته هم
سیاه نبود...که اگر سیاه بود هر چه مینوشتی پاک نمیکرد...چقدر زود یادش
میرفت دیروز جلوی اسمت چند ضربدر گذاشته بودم...پر از ستاره میشد
امروز...دلم برای سفیدی تخته سیاه تنگ شده...
دلم از همه درشتان عالم سیر است...یک ریز علی میخواهد
که همه راه را مشعل بدست برهنه بدود...بی بهانه...بی آنکه بیم آن داشته
باشد که مشعلش خاموش شود...
پی نوشت: نگو که میدانم دل من و تو یک سادگی بی انتها میخواهد...