از همسرش گله مند است میگوید
هیچ وقت حساب جیب من را نمی كند. بدون حساب خرج میكند. وقتی هم كم
میآوریم میگوید تو مرد خانه ای، تو باید حساب و كتاب میكردی
وارد
اداره كه میشود، فیش حقوقی اش را روی میز میبیند این بار ستون اقساط و
كسورات فیش، خیلی طویل است. «مرد»، پر از دلهره میشود. اما هنوز امیدوار
است به این كه این ماه یك شیفت كامل اضافه كار كرده و چند ماموریت هم
داشته است، بی هیچ درنگی سراغ «مبلغ قابل پرداخت» میرود. باورش نمی شود،
چند بار چشمهایش را بازوبسته میكند. دوباره خوب مینگرد. درست دیده است.
اشتباه نمی كند فقط ١٠٠هزارتومان باقی مانده حقوقی است كه این ماه
میتواند دریافت كند. دردی گنگ از عمق دلش بلند میشود، ولی زبانش را
جرأتی برای اعتراض نیست .می داند كه اعتراض، دردی از او درمان نمی كند.
همه حساب و كتابها درست است. كسی اشتباه نكرده كه او اعتراض كند. فقط
تمام حقوق این برج مثل چند برج قبل بابت اقساط وامهایی كه دریافت كرده و
یا اجناسی كه از فروشگاه اداره به صورت قسطی برای منزل خریداری كرده، كسر
شده است. انگار كسی او را از سكویی پرازالتهاب به زمین میزند. اشكی پنهان
در نگاهش نگین میكند. اما غرور مردانه اش به آنها اجازه سرازیرشدن
نمی دهد. ساعت ٢بعدازظهر، اداره را به قصد منزل ترك میكند. دیگر
انگیزه ای برای ماندن و اضافه كار ندارد. میرود تا در كنار همسر،
كوله بار سنگین دردهایش را بر زمین بگذارد. مسیر طولانی اداره تا منزل را
با اتوبوس طی میكند. ابتدای كوچه منزل كه میرسد، صدای فریاد «آقاتقی»
سوپرمحله بلند میشود كه میگوید: «به به! چشم ما به جمال «محسن آقا»
روشن. پارسال دوست، امسال آشنا! كجایی مردحسابی؟ چرا سری به ما نمی زنی؟
چرا از ما فرار میكنی؟»... و بعد دست محسن آقا را كه از شدت شرم، عرق بر
پیشانی اش نشسته میگیرد، به درون مغازه میبرد و یك دفتر بزرگ جلوی او
میگذارد و پشت سرهم ورق میزند و میگوید: «ببین جونم! نصف بدهكاریهای
این مغازه كه توی دفتر یادداشت كردم مربوط به خانواده جناب عالیه. قصد
تسویه حساب نداری؟ در ضمن امروز كه پسرت آمد ماست بگیره بهش ندادم. دوستی
و حق همسایگی جای خود، حساب كتاب جای خود». و محسن آقا كه حالا اوجاندوه
را در چنته زمان تجربه میكند و نمی داند چطور غرور تكه تكه شده اش را از
روی زمین جمع كند صورت آقاتقی را میبوسد و میگوید: «به روی چشم. شما چند
روز دیگه مردانگی كن تا آخر هفته از خجالتت درمی یام...» به سمت منزل كه
راه میافتد، اصغرآقای سبزی فروش سر راهش را میگیرد و میگوید:«مردحسابی
اگه پول نداری مجبور نیستی سبزی و میوه بخری، هیچ میدونی چقدر به من
بدهكاری؟...» غمی بزرگ به حجم غرور مردانه اش به سینه او میچكد. حس
میكند تمام وجودش تا مغز استخوان یخ زده. باز چاره ای برایش نمی ماند، جز
شرمندگی و عذرخواهی و قول برای این كه هرچه سریع تر تسویه حساب كند. با
خود میگوید:« امروز بعدازظهر میروم و یخچال خونه رو با دو تا فرش
میفروشم. دوچرخه پسرم رو هم میفروشم. ٣ تا النگو هم پارسال كه «زهرا» به
سن تكلیف رسیده بود، براش خریدم كه اونها رو هم میفروشم و از خجالت همه
درمی یام...» در همین افكار غرق است كه خودش را جلوی در منزل میبیند.
كلید را كه داخل قفل میچرخاند،صدایی از آن سوی كوچه بلند میشود: «به به!
محسن آقا! آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟! ...» و این صدا متعلق به
هیچ كس نیست جز صاحب خانه، و لحظه ای بعد صاحب خانه دستی بر شانه محسن آقا
میزند و میگوید: «این بچه بازیها چیه در مییاری؟ این قایم موشك
بازیها چه معنایی داره؟ چرا كرایه خونه ات رو نمی یاری؟ چرا سهم قبض آب و
برقت رو نمی دی؟ چقدر امروز و فردا میكنی؟ فقط تا ٤٨ ساعت دیگه فرصت داری
خونه رو تخلیه كنی!...» شرمگینی بر شانههای مرد سنگینی میكند. هزار
حنجرهاندوه نثار نفسهای سوت و كور خویش میكند. حسی ناشناخته بر
چشمهایش مینشیند. گامهای خسته اش را توان رفتن به منزل نیست. چاره ای
ندارد جز این كه پشت دیوار آكنده از سكوت زانو بزند، در را كه باز میكند،
چشمهایش از حیرت گرد میشوند. داخل خانه فرشهای نو و زیبا، یك تلویزیون
جدید با میزی شكیل و چند لوستر طلایی كه از سقف آویزان است.
مرد،هاج و واج نگاه میكند كه تنها یك جمله از همسرش میشنود: «قشنگه؟
نه؟» اینها همه رو قسطی خریدم. میخواستم «سورپرایزت» كنم. یك چك ضمانت
از شوهر خواهرم گرفتم دادم. فقط باید ماه به ماه قسطشون رو بدیم... .
مرتضی
مدبری كارگر یكی از شركتهای خدماتی است، وقتی تقاضای مصاحبه میكنیم
آن قدر خسته است كه حتی حوصله ای برای حرف زدن ندارد. به قول خودش فقط
میداند كه حسابی خسته است. امروز شانزدهم ماه است و او سه روز قبل یعنی
در روز سیزدهم حقوقش را گرفته است. تا همین الان دنبال پرداخت قبضها
بوده، تازه كلی هم قسط دارد. مانده است كه این حقوق را به كجا برساند.
شاید باید روز حقوق گرفتنش را عوض كند. سر صحبتش كه باز میشود، از همسرش
گله مند است میگوید هیچ وقت حساب جیب من را نمی كند. بدون حساب خرج
میكند. وقتی هم كم میآوریم میگوید تو مرد خانه ای، تو باید حساب و كتاب
میكردی. تو باید بیشتر كار كنی! فكر این را نمی كند كه من هم آدم هستم!
میگوید: فقط پول بیاور مهم نیست كه چقدر خودت خسته میشوی و یا حتی چه
كار میكنی!
مصطفی
ناصری كارمند اداره پست میگوید: ٢ شیفت كار میكنم. ساعت ٥/٥ صبح از خانه
میآیم بیرون و ١١ شب بر میگردم. اما تمام حقوق من خرج قسط وسایلی میشود
كه هر روز همسرم تعویض میكند. شاید باورتان نشود اما به جز كرایه خانه و
هزینههای روزمره زندگی مثل آب و برق و گاز و تلفن و... ماهانه ٢٧٠ هزار
تومان قسط تجملات خانه ام را میدهم. تجملاتی كه همسرم برای این كه به قول
خودش جلوی فامیل كم نیاورد بی دلیل برایشان هزینه میكند.
حمیدرضا-
ق نیز میگوید: من یك دبیر هستم. شما بگویید حقوق یك دبیر با تمام
كلاسهای خصوصی و اضافه كار و... علاوه بر هزینههای ضروری آیا كفاف
ماهانه ١٥٠ هزار تومان قسط لباسهایی كه فقط به قصد چشم و هم چشمی خانمها
خریده میشود را میدهد؟