مردی
نزد یک عارف صوفی رفت و گفت، "من ناکام شده ام و میخواهم خودکشی کنم.
میرفتم که خودم را در رودخانه غرق کنم و تو را دیدم که در کنار ساحل
نشسته ای. فکر کردم که چرا آخرین تلاش را نکنم؟ میخواهم بدانم تو چه
میگویی؟"
عارف پرسید، "چرا ناکام هستی؟"
مرد
گفت، "من هیچ چیز ندارم. برای همین است که ناکام هستم. حتی یک پول سیاه هم
ندارم. من فقیرترین انسان روی زمین هستم و رنج میبرم. و همه چیز نیاز به
تلاشی عظیم دارد: من خسته شده ام. فقط برایم دعا کن که بتوانم بمیرم زیرا
اینقدر بدشانس هستم که دست به هرکاری میزنم شکست میخورم. میترسم حتی در
خودکشی نیز شکست بخورم."
عارف گفت، "صبر کن. حالا که میگویی که میخواهی خودکشی کنی و هیچ چیز نداری، یک روز به من وقت بده. من فردا ترتیبش را خواهم داد."
روز
بعد عارف مرد بینوا را نزد پادشاه برد. پادشاه از مریدان آن عارف بود. او
به درون کاخ رفت و با پادشاه صحبت کرد و برگشت تا آن مرد را نزد پادشاه
ببرد و به مرد گفت، "پادشاه آماده است تا دو چشم تو را بخرد. و هر بهایی
که بگویی پرداخت خواهد شد."
مرد گفت، "چه میگویی؟ آیا من دیوانه هستم که چشمانم را بفروشم؟"
صوفی
گفت، "تو گفتی که چیزی نداری! حالا هرچه که طلب کنی: یک میلیون روپی، ده
میلیون، صد میلون.... پادشاه آماده است تا چشم های تو را بخرد. و فقط همین
چند ساعت پیش بود که میگفتی هیچ چیز نداری، و حالا آماده نیستی تا چشم
هایت را بفروشی؟ و میخواستی خودت را بکشی. من پادشاه را ترغیب کرده ام تا
گوش هایت را هم بخرد، دندان هایت را هم همچنین، دستها و پاهایت را نیز
بخرد. تو قیمت را بگو و ما همه چیز را میبریم و پول را به تو میدهیم. تو
ثروتمندترین مرد دنیا خواهی شد!"
مرد گفت، "فکر میکردم که تو مردی خردمند هستی، به نظر میآید یک قاتل باشی!"
مرد گریخت. او گفت، "کسی چه میداند؟ اگر داخل قصر شوم و پادشاه نیز مانند این مرد دیوانه باشد آنان چشم هایم را در میآورند..."
او فرار کرد ولی برای نخستین بار دریافت که چشم هایش چه ارزشی دارند.