داستانی
در مورد رابع شنیده ام، در شهر مشهور و محکوم سودوم، او از هر گوشه و
خیابان شهر هر روز فریاد میزد که : از گناهانتان دست بکشید! این کار را
نکنید! آن کار را نکنید! از سکس اجتناب کنید، از این اجتناب کنبد، از آن
اجتناب کنبد... برای سالها.
یک
روز یکی از مریدان رابع پرسید : تو هرگز خسته نشدهای؟ هیچ کس به تو گوش
نمیدهد، هیچ کس هرگز توجهی به تو نکرده است، اما تو همچنان مدام در گوشه
کنار شهر فریاد میزنی. مردم از دست تو خسته شده اند اما تو خسته نشدهای؟
این انرژی را از کجا میآوری؟ هنوز فکر میکنی، هنوز امیدواری که این
گناهکاران را متحول کنی؟
او
گفت : از چه حرف میزنی؟ من نگران آنها نیستم. با فریاد سر دادن در مقابل
آنها، حداقل میتوانم خودم را حفظ کنم. اگر فریاد نزنم، این امکان وجود
دارد که مثل آنها شوم. من شروع خواهم کرد به انجام دادن کارهایی که آنها
میکنند.. آن ترس هست. بنابراین فریاد میزنم! هر چه بیشتر فریاد بزنم،
بیشتر متقاعد میشوم. من نگران این نیستم که آنها متقاعد میشوند یا نه.
بیشتر فریاد بزنم، بیشتر متقاعد میشوم که بر راه درست قرار گرفته ام. و
میتوانم به آسانی سرکوب کنم.. آن آرزوها در من نیز هستند. و اگر چیزی در
برابر آنها نگویم، هر امکانی وجود دارد که من نیز همچون آنان شوم.