وقتی شروع به خواندن کردم،
آنفدر مطالبش مرا جذب کرد که تمام آرشیوش را هم یک به یک خواندم و وقتی به
خودم اومدم دیدم سه ساعت تمام است که در حال خواندن این وبلاگ هستم...
● آشنایی:
من
بعد از اینکه درسم تمام شد،ازطریق یکی ازدوستانم با یک شرکت مهندسی آشنا
شدم ودر آنجا شروع به کار کردم.اما ازآنجا که این شرکت تازه تاسیس شده بود
،هنوزکار خیلی جدی برای انجام دادن نداشتم واگرهم کاری بود، وقت چندانی
نمیگرفت.
من
هم برای گذراندن وقت با ایترنت کار می کردم.آن موقع هنوز وبلاگ نویسی مثل
حالا اینقدر همه گیر نشده بود و تعداد وبلاگهای موجود خیلی کم بود.من هم
بیشتر وقتم را با خواندن این وبلاگها به خصوص وبلاگهای ادبی می گذراندم.
تا اینکه یک روز یکی از دوستان قدیمی انجمن ادبی دانشکده لینک وبلاگش را
برایم فرستاد.من هم وبلاگش را خواندم و از آنجاکه مطلب خواندنی زیادی
نداشت طبق عادت به سراغ لینکهای کنار صفحه اش رفتم. یکی از آنها را باز
کردم... یک صفحه ء آبی باز شد...وقتی شروع به خواندن کردم، آنفدر مطالبش
مرا جذب کرد که تمام آرشیوش را هم یک به یک خواندم و وقتی به خودم اومدم
دیدم سه ساعت تمام است که در حال خواندن این وبلاگ هستم... شعرها، مطالبی
در مورد رفتار شناسی عشق که برایم بینهایت جالب بود...نفد کتابهای مختلف
و....
در
همین حال به طور اتفاقی همان دوستم که از طریق او با این شرکت آشنا شده
بودم، آمد و من هیجان زده او را پای کامپیوتر بردم و گفتم بیا ببین چی کشف
کردم و بیشتر شعرهای آن وبلاگ را برایش با شوق و ذوق خواندم.
بعد
از آن چنانکه تقریبا رسم بود، بدون آنکه بدانم نویسنده این مطالب اصلا چه
کسی است، برایش میل زدم و گفتم که از نوشته هایش چقدر لذت برده ام.
فردای آنروز جواب داد و تشکر کرد و من هم در جواب دوباره آدرس وبلاگ خودم را به او دادم.
به
این ترتیب روابط ایمیلی ما ادامه پیدا کرد ، به این صورت که شعرهای همدیگر
را نقد می کردیم و نظرمان را نسبت به نوشته های همدیگر میگفتیم. تنها
اطلاعاتی هم که از هم داشتیم رشته های تحصیلی مان بود و اینکه من تهران
هستم و او شمال.
تا اینکه یک بار که هردومان آنلاین بودیم برای اولین بار شروع به چت کردیم... باز هم در مورد شعر و فلان شاعر و فلان انجمن ادبی....
گاهی
تقریبا هفته ای یکی دوبار با هم چت می کردیم و از این طریق همدیگر را
بیشتر می شناختیم...و نوشته های جدید همدیگر را هم در وبلاگهایمان می
خواندیم.در این مدت نه تنها همدیگر را ندیده بودیم(حتی عکس همدیگررا) بلکه
هیچوقت تلفنی هم حرف نزده بودیم.
حدود
سه چهار ماه به این ترتیب گذشت تا نزدیک عید من برایش نوشتم که ما داریم
به شمال(تنکابن) می رویم.او در جواب شماره تلفن اش را نوشت و گفت شمال که
آمدی به من زنگ بزن تا همدیگر را ببینیم.
من
هم اصلا نمیدانستم فاصله تنکابن تا بهشهر که محل زندگی اوست چقدر راه
است...چند روزی گذشت تا ما به تنکابن رفتیم.درتمام این مدت که من اورا می
شناختم، مادرم هم با اشعار او آشنا شده بودند. چون من هرچه شعر خوب در
اینترنت پیدا میکردم برای مادرم که خودشان هم شاعر هستند می خواندم.بنا
براین مادرم بدون اینکه بدانند او کیست از طریق شعرهایش کمی با او آشنا
بودند.
من
که نمیدانستم چطور باید با وجود پدر و برادرم با او در شهری غریب قرار
بگذارم، موضوع را به مادرم گفتم. مادرم که گمان می کردند موضوع فقط یک
دیدار شاعرانه است قبول کردند.
و
من هم برای اولین بار به او زنگ زدم. خودش گوشی را برداشت. و من گفنم که
الان ما تنکابن هستیم.او گفت برنامه ها و شیفت بیمارستان را جور می کنم و
فردا میام. اما وقتی من فهمیدم فاصله بهشهر تا تنکابن پنج- شش ساعت راه
است با خودم گفتم بعید است بیاید! آنهم توی عید با این شلوغی جاده ها!
شماره موبایلم را دادم که اگر آمد بتوانیم همدیگر را پیدا کنیم.
فردا
شد و من دل توی دلم نبود که اگر بیاید من کجا و چطوردور از چشم پدر و
برادرم با او قرار بگذارم....زمان گذشت و حدود ساعت چهار بعد از ظهر روز
چهارم فروردین درحالیکه خانواده در حال استراحت بودند زنگ زد و گفت
رسیده.و به خاطر شلوغی راه به جای پنج شش ساعت، نه ساعت توی راه بوده!
من
گفتم بگذار ببینم چطور میتوانم برنامه را جور کنم. جاییکه ما اقامت داشتیم
خارج از شهر بود و من نمی توانستم این مسیر را تنها بروم. به مادرم گفتم و
خلاصه به سختی پدر و برادر را به بهانه ای راضی کردیم. در این فاصله سیامک
چند بار زنگ زد و چون هیچکدام شهر را خوب بلد نبودیم بالاخره یکجا قرار
گداشتیم و من به او گفتم که با مادرم میایم.
او مشخصات خودش را گفت که فلان لباس تنم است و من هم گفتم که با چه ماشینی میاییم.
بالاخره
رسیدیم.ایستاده بود کنار یک پل.سوار ماشین شد.من حواسم به رانندگی بود و
او با مادرم در مورد شعرحرف می زد. رفتیم یک کافی شاپ نشستیم. و باز هم در
مورد شعر و شاعری صحبت کردیم.
تا اینکه زمان گذشت و پاشدیم که او
دوباره ماشین بگیرد و تمام این راه را برگردد بهشهر.و من تمام مدت فکر می
کردم چطور ممکن است کسی این همه را ه را بیاید برای دیداریکساعته کسی!!
● خواستگاری:
بعد
از آن ارتباطمان بیشتر اینترنتی و گاهی هم تلفنی ادامه پیدا کرد...بعضی
وقتها که دلم گرفته بود یکدفعه توی اینترنت پیداش می شد و چت می کردیم و
دلم کلی باز میشد...
دفعه
دوم که همدیگر را دیدیم اردیبهشت ماه، برای نمایشگاه کتاب بود که به تهران
آمده بود و با دوستان قرارگذاشتیم و همگی به نمایشگاه رفتیم. دیدار کوتاهی
بود و حتی فرصت نشد چند کلمه ای با هم حرف بزنیم ...
و
دیدار سوم در یک قرار دسته جمعی اینترنتی در سفره خانه حاجی بابا بود که
آنهم در جمع دوستان گذشت.. بنابراین عمده ارتباطمان از طریق اینترنت بود و
نه در دیدارهای حضوری.یک بار دیگر هم در منزل یکی از دوستان مشترک
اینترنتی همدیگر را دیدیم و دفعه بعد در یک شب شعربود که آنجا بیشتر
توانستیم با هم همصحبت شویم.این پنج دیدار در طول چهار ماه صورت گرفت...
این مدت برای او کافی بود که مرا بشناسد و تصمیم خودش را بگیرد.روز بعد از
آخرین دیدارمان در شب شعر، از سر کار برمیگشتم و در مترو بودم که زنگ
زد... تمام راه خانه را موبایل به دست، توی تاکسی و اتوبوس و خیابان حرف
زدیم...
همان
شب دوباره زنگ زد...گفت که الان باید بروم سر کار و فقط زنگ زدم که چیزی
را بهت بگویم که تا حالا به هزار زبان گفته ام........ .و از من خواستگاری
کرد.
مدت
یک ماه و نیم هرشب دو سه ساعت با هم تلفنی حرف می زدیم تا من بتوانم او را
بهتر بشناسم و تصمیم خودم را بگیرم.در این مدت چون او شمال بود و من تهران
زیاد نمی توانستیم همدیگر را ببینیم و عمده ارتباطمان از طریق تلفن بود و
او سعی می کرد در این صحبت ها خودش را به من بشناساند. دفعه اول تنها به
خانه مان آمد و با خانواده ام آشنا شد و موضوع را به مادرم گفت…من خودش را
تقریبا شناخته بودم…با توجه به اینکه در مورد ازدواج هرگز نمی شود صد در
صد مطمئن بود و به شناخت رسید مگر اینکه دل به عشق بسپاریم….عشق، نه
احساسی خام و زودگذر که البته تشخیص بین این دو با تدبیر ممکن است. اما
مشکل اصلی من این بود که باید شهرم را ترک می کردم و برای زندگی با او به
شمال می رفتم و این مساله تصمیم گیری را برای من خیلی دشوار می کرد.من
سرکار می رفتم و از شغلم خیلی راضی بودم… دوستان زیادی داشتم که مدام آنها
را می دیدم و دوری از آنها و به خصوص از خانواده ام برایم بیشتر شبیه یک
کابوس بود….اما… او ارزش همه اینها را داشت… شاید از دست دادن این چیزها
تاوان به دست آوردن او بود….او که عشق مبنای اصلی زندگی اش است و بر این
پایه جلو آمده بود و به عشق خود ایمان داشت….
دفعه بعد با خانواده اش
آمد. خانواده هامان تفاوت زیادی با هم نداشتند و مادر هردومان فرهنگی اند
و خوشبختانه مساله ای برای بروز اختلاف وجود نداشت.
● ازدواج:
چند
روز بعد از این خواستگاری رسمی و درست یک ماه و نیم بعد از آن شب که موضوع
را به من گفت من تصمیم خودم را گرفتم… و به او جواب مثبت دادم. به همان
یقینی رسیده بودم که او در خودش دیده بود.شعار عشق و عاشقی خیلی ها سر می
دهند اما باید سره را از ناسره تشخیص داد. در این مدت احساس من به او روز
به روز بیشتر می شد و خصلت های بهتری در او کشف می کردم… موضوع بسیار مهم
علایق مشترک ما بود به چیزهایی از قبیل شعر و موسیقی که نه به عنوان یک
سرگرمی بلکه به عنوان اصول مهم زندگیمان به آنها نگاه می کنیم که با وجود
اختلاف بسیار در رشته های تحصیلیمان(پزشکی و مهندسی برق)، باعث می شد حرف
همدیگر را به خوبی درک کنیم.
به
هرحال من بعد از مدتی از کارم استعفا دادم و راهی دیار سبز شمال شدم! و
الان یکسال است که در اینجا زندگی می کنم.و او با لطف و مهربانی اش نمی
گذارد من هیج احساس غربت و تنهایی کنم. تقریبا ماهی یک بار به تهران می
رویم تا من خانواده و دوستانم را ببینم.