قبل از هر چیز باید اول تكلیف
این مطلب را از این نظر روشن كنیم كه قصد این نوشته،نه قضاوت است،نه تعیین
و تكلیف برای جوانان، نه ایرادگیری و نه هر چیز دیگری شبیه به همینهایی
كه گفته شد.
شادباش لعنتی!
قبل
از هر چیز باید اول تكلیف این مطلب را از این نظر روشن كنیم كه قصد این
نوشته،نه قضاوت است،نه تعیین و تكلیف برای جوانان، نه ایرادگیری و نه هر
چیز دیگری شبیه به همینهایی كه گفته شد.
فقط
طرح مساله است، طرح این مساله كه چرا این همه خمودگی و غم؟ اگر بخواهیم به
زبان خودمانی حرف بزنیم، میشود این كه: چرا همهمان بیشتر به سمت ناراحتی
و تریپ غصه میرویم و تازه اگر این وسط جوانی پیدا بشود كه سرحال و شاد
باشد، برایش دست میگیریم كه زیادی دل شاد است و از همین حرفها.
میروی سراغ وبلاگ دوستت و میبینی كه از زمین و زمان نالیده و بقیه هم برایش دستمریزاد نوشتهاند كه همین است و حرفت درست است.
میآیی
به دوست دیگرت زنگ میزنی و همین كه سراغ حالش را میگیری، فوری جواب
میدهد كه چه حال و احوالی. حالا ته همین حرفش را كه بگیری میرسی به این
كه مثلا ترافیك بوده، مثلا درسش مانده یا این كه برنامه مسافرت رفتنش
منتفی شده و دلایلی از همین دست كه مسلما جای ناخوش احوالی ندارد.
میبینی
دوستی برایت پیامك فرستاده، بازش میكنی و جملهای میخوانی با این مفهوم
كه دنیا بد است و بدتر میشود و جملاتی از این دست و جالب این كه آخر جمله
هم اسمی از مشاهیر ایران یا سایر كشورها به غلط آمده است. مثل این «زندگی هر روز بدتر میشود: شكسپیر!» حالا شكسپیر از همه جا بیخبر، كی، كجا برای چه این جمله را گفته است، بماند.
این
رفتار ناراضی بودن از همه چیز و كلا از ناراحتیها و ناامیدیها حرف زدن
معلوم نیست از كی و كجا باب شده است. دستكم پای حرف پدر و مادرها كه
بنشینی همیشه حرفشان این بوده: من سن تو بودم یك دقیقه جایی بند نمیشدم.
یا این كه: توی سن شما، ما زندگی میكردیم، شاد بودیم، خوش بودیم نه مثل شماها كه همهاش پای كامپیوتر نشستهاید و اخم كردهاید.
به
نظرم راست میگویند، دستكم همین حالا هم وقتی به دور و برتان نگاه كنید،
میفهمید پدر و مادرها قدر لحظات شاد و با هم بودن را بیشتر از ما
میدانند، بهتر از ما در جمع دوستانش شاد میشوند، بهتر از ما بگو و بخند دارند.
حالا
خیلی از ما تا جمعمان جمع میشود شروع میكنیم از مشكلات و غصهها گفتن.
این وسط خندهها هم وقتی بلند میشود كه خاطره و وضعیت بدی را بخواهی به
حالت جوك و مسخره تعریف كنی. همین و بس.
با كبدت بخند
در
فیلم «خوردن، عبادت كردن، عشق ورزیدن»، شخصیت اول فیلم كه دچار مشكلات و
ناراحتی است، سراغ پیرمرد مرشد مانندی میرود تا راهنماییاش كند. در كنار
همه توصیههای كه دارد جملهای دارد با این مضمون كه « هرشب، ساعتی را به
دعا و عبادت بپرداز و حین این كار لبخند بزن.»
در
پاسخ به این توصیه، شخصیت اول فیلم لبخند میزند، پیرمرد میگوید: نه، با
همه وجودت لبخند بزن، با همه اعضای بدنت، حتی با كبدت لبخند بزن.
شاید
برایتان این گفتوگوی فیلم خندهدار به نظر برسد، اما با همه وجود لبخند
زدن و البته ازجمله با كبد لبخند زدن را حتما امتحان كنید.
كدام غصه، كدام مشكل
بیاییم
فرض كنیم كه جوان مورد نظر ما كه اصلا شاد نیست و سگرمههایش تو هم است و
اخمش همیشه به راه است اتفاقا كلی هم مشكل و دردسر دارد.
مثلا
وام و قسط دارد یا این كه نتوانسته در رشته مورد علاقهاش ادامه تحصیل
بدهد یا اصلا هنوز نتوانسته شغل دلخواهش را پیدا كند و همه دلایلی از این
دست كه موجه به نظر میرسند.
اما
سوال این است، با ناراحتی و گله و شكایت، مشكلی حل میشود؟ ناراضی بودن و
دائم در حال غر زدن به زمین و زمان كاری را از پیش میبرد؟
هیچ
وقت امتحان كردهاید كه وقتی با روحیه و شاد هستید، دستكم راحتتر زندگی
میكنید. شاید بهانهای برای شاد بودن وجود نداشته باشد، اما هیچ مشكل و
ناراحتی دائمی نیست و درخصوص خیلی از مشكلات بهتر است راه صبوری را در پیش
بگیریم تا با بیحوصلگی و غم، مشكلی به مشكلات اضافه كنیم.
احوال شما؟
بیایید
امتحان كنیم، مثلا به هر كدام از دوستانتان كه میخواهید فكر كنید، به
پاسخشان به این سوال كه حالت چطور است، چه پاسخی میدهند؟
پاسخها
معمولا با درجهبندی از بدترین و بهترین جواب، حول همین جملات میچرخند:
«اصلا خوب نیستم»، «چه حالی، چه احوالی»، «هی... بد نیست»، «زیاد حوصله
ندارم»، «خوبم» و این كه «خیلی خوبم».
شاید
این جملات دقیقا جملات گفته شده از سوی دوستانتان یا خودتان در مواجهه با
آنها نباشد اما اصولا در همین حد و حدود است. بگذارید از تجربه خودم
بگویم؛ از میان همه دوستان، یكی از آنها در همه احوالپرسیها با كشیدن حرف
«واو» در كلمه خوب پاسخ میداد: «خووووب».
اگر مشكلات او از بقیه بیشتر نباشد، كمتر هم نیست، اما گفتن همین خوب غلیظ مسیر گفتوگو را عوض میكند.
اگر بخواهی با او از مشكلی هم حرف بزنی، همزمان به حل مشكل هم فكر میكنی،
با انرژی مثبتی كه از او گرفتهای نگاهت دستكم در همان گفتوگو عوض
میشود، شادتر میشوی و سعی میكنی حتی در بیان مشكلات هم از كلمات و
جملات منفی كمتر استفاده كنی. وقتی با این دوست هستی، دستكم واقعگراتر به
مشكلات نگاه میكنی و مثل او میخواهی خوشبینتر باشی، شاید این خوشبینی
لزوما چیزی را عوض نكند، اما دستكم تو ساعتهای كمتری از زندگیت را
غصهدار بودهای.
حالا شما هم امتحان كنید، پشت همین خوب غلیظ، انرژی بینظیری نهفته است.
انتخاب كدام سختتر است؟ شادی یا غم
شاید بتوان از یك جهت به كسانی كه زانوی غم بغل میكنند و از همه جا مینالند، حق داد.
از این جهت كه غم وغصه خوردن و گله و شكایت كردن، آسانترین گزینه است.
با
این روش هم دیگران كمتر به شما گیر میدهند و هم اینكه برای غم و غصه
بهانه تراشیدن، كار سادهتری است تا اینكه بخواهی مشكل را حل كنی یا
دستكم برای حل كردنش تلاشی از خودت نشان بدهی.
شاد
بودن، روحیه داشتن، به بقیه انرژی مثبت دادن، با مشكلات واقعیتر برخورد
كردن و همه كارهایی از این دست، كار سادهای نیست، تلاش میخواهد، باید
همت داشت.
از طرفی دست روی دست گذاشتن و همه چیز را به پای سرنوشت و بدشانسی گذاشتن گزینه راحت و سادهای است.
بیاییم
به جای انتخاب راه ساده، یكبار برای همیشه راه سخت را انتخاب كنیم و با
روحیهای قویتر و البته شادتر به جنگ مشكلات زندگی برویم.
زندگانی خواه تیره، خواه روشن
دوستی دارم كه همیشه مدعی است، هیچ وقت فرصتی نبوده كه شاد بودن و با روحیه زندگی كردن را از جایی یا كسی آموزش ببیند.
شاید
تا حدودی حق با او باشد، اما حقیقت این است كه شاید خودمان را از اینكه
در معرض این آموزشها باشیم، دور نگه داشتهایم. شاید هنوز به این باور
نرسیدهایم كه میتوانیم با انتخاب اینكه غم و غصه را تا حد امكان از
خودمان دور نگه داریم، زندگی بهتری در پیش داشته باشیم.
شاید هنوز فكر میكنیم غصه خوردن در درازمدت راهگشاست و اگر شاد باشیم یعنی بیخیالیم و كارها بدتر میشود.
شاید
از خاطرمان رفته باشد، اما شعر زیبایی به اسم «باران» در كتاب فارسی چهارم
دبستان بود كه پایانش با چند كلمه مفهوم زندگی را یادمان میداد:
«بشنو از من كودك من
پیش چشم مرد فردا
زندگانی ـ خواه تیره، خواه روشن ـ
هست زیبا، هست زیبا، هست زیبا!»