گیتا یك روز همه چیز را رها
كرد و گفت دیگر نمیتواند ادامه دهد ؛ بچهها را برداشت و به خانه مادرش
رفت تا پیش آنها كمی راحتتر زندگی كنند و ...
چند سالی بود كه رامتین و گیتا با
هم ازدواج كرده بودند؛ ازدواجی كه از نظر رامتین كامل و بیعیب بود. حاصل
این ازدواج 3 دختر زیبا و دوست داشتنی بودند. رامتین هم كاری آبرومند با
درآمدی فوقالعاده داشت. بنابراین همه چیز عالی بود یا حداقل چنین تصور
میشد.
رامتین همیشه با خودش فكر میكرد یك پدر خوب و یك شوهر ایدهآل فقط باید تلاش كند پول دربیاورد؛
پولی كه در خانه و برای آرامش اعضای خانوادهاش خرج شود. برای رسیدن به
این هدف، او بیش از 100 ساعت در هفته كار میكرد. فقط كار و كار و هیچ وقت
از خودش نپرسیده بود این همه كار چه تاثیری روی زندگی همسر و بچههایش میگذارد؟
اما گیتا نظر دیگری داشت؛ روزهایی كه رامتین از صبح تا نیمههای شب سر كار بود و فقط داشت پول درمیآورد، برای گیتا دقیقههایی ناامیدكننده بود.
«من خیلی تنها و غمگین شده بودم. زندگی سخت و ناراحتكنندهای داشتم كه هر روزش برایم به تلخی میگذشت. من و رامتین هیچ وقت زمانی را برای با هم بودن نداشتیم ؛ او همیشه سر كار بود و من هم تنها در خانه از بچههایم مراقبت میكردم.
كمكم حس میكردم من هیچ نقشی در زندگی رامتین ندارم. حالا دیگه ما بیشتر شبیه دو تا همخونهای شده بودیم، 2 نفر كه فقط صورتحسابها را با هم پرداخت میكردند. اما تمام مسوولیتها با من بود؛ رسیدگی به دخترها و كارهای مربوط به آنها، كارهای خانه و...»
گیتا احساس میكرد تنها مانده است و تنها چیزی كه خوب میفهمید این بود كه دیگر توان ادامه این زندگی را نداشت. برای همین یك روز همه چیز را رها كرد و گفت دیگر نمیتواند ادامه دهد ؛ بچهها را برداشت و به خانه مادرش رفت تا پیش آنها كمی راحتتر زندگی كنند.
اما رامتین نگاه دیگری به وضعیت موجود داشت؛ او نمیفهمید چه اتفاقی افتاده است، نمیفهمید چرا همسرش از دست او عصبانی است ؟
«با خودم فكر میكردم من باید برای آنها چكار كنم؟! در یك خانه بزرگ زندگی میكردند، من كه این خانه را برای خودم نمیخواستم، همه برای آنها بود، برای راحتی و آرامششان.»
اما
حالا همین خانه بزرگ كه با زحمتهای رامتین خریداری شده بود، ساكت و خالی
افتاده و احساس تنهایی او را بیشتر میكرد. با این همه تنهایی رامتین با
خودش فكر میكرد. میدانست چیزی در زندگی باید تغییر كند؛ تغییری اساسی كه اتفاقا به كار هم مربوط نبود.
رامتین با خدای خود صحبت میكرد و از او كمك میخواست: «خدایا من راه را اشتباه رفتهام، تو به من كمك كن راه درست را پیدا كنم.»
رامتین دوست نداشت همسر و بچههایش از او ناراحت باشند؛ پس كارش را به عنوان یك مدیر رها كرد و در ردهای پایینتر مشغول شد. اولویت جدید او بودن كنار بچههایش و زندگی كردن كنار آنها بود.
«به
زندگی آنها فكر میكردم. این بار عادلانه نبود كه باز هم آنها درگیر عواقب
تصمیمهای اشتباه من شوند. پس سعی كردم به روزهای گذشته برگردم؛ به زمانی
كه بچهها تازه به دنیا آمده بودند، به روزهایی كه شاد بودیم. حالا میخواستم فقط پدر باشم ، میخواستم پشتیبان و تكیهگاه دخترهایم باشم. حالا باید روزهایی را كه نعمت پدر داشتن را از آنها گرفته بودم، جبران میكردم.»
رامتین
نامهای هم برای گیتا نوشت، اما هیچ وقت جوابی دریافت نكرد. نامهها به
گیتا میرسید. ولی این گیتا بود كه هیچ یك از حرفهای او را باور
نداشت. گیتا فقط به طلاق فكر میكرد. او نمیتوانست دوباره زندگی خودش و
دخترها را با مشكلی جدید روبهرو كند. اما رامتین هنوز امیدوار بود گیتا
او را ببخشد؛ شب و روز دعا میكرد و از خداوند میخواست به او و
خانوادهاش كمك كند.
پس از آن همه نامه، بالاخره یك روز گیتا به رامتین زنگ زد و قبول كرد با هم صحبت كنند. پس از مدتها فرصتی پیش آمده بود تا آنها با هم حرف بزنند و دقایقی را كنار هم باشند. گیتا وقتی رامتین را دید و حرفهایش را شنید، متوجه شد او واقعا تغییر كرده است.
«وقتی
رامتین را دیدم متوجه شدم واقعا تغییر كرده است. او دیگر مثل آن روزها
نبود؛ زندگیاش، اخلاقش، روحیهاش، كارش و نظراتش همه تغییر كرده بود. پس
میتوانستم یك بار دیگر به خودم و او فرصت بدهم؛ فرصتی برای زندگی كردن.»
امروز چند سال از آن ماجراها میگذرد؛ حالا گیتا و رامتین شاد و خوشبخت كنار هم زندگی میكنند و هر دو كاری خوب و آرام دارند.
«شیوه برخورد ما با هم نسبت به سالهای قبل خیلی تفاوت دارد. حالا ما فقط به یكدیگر احترام میگذاریم و با عشق با هم رفتار میكنیم.»
اما پس از همه این اتفاقات، رامتین تجربههای خوبی به دست آورد: «هر وقت از خانواده خود دور شدید، بدانید چیزی هست كه باید تغییر كند و هیچ چیز تغییر نمیكند مگر اینكه ما خودمان بخواهیم چنین تغییری ایجاد شود. پس تا دیر نشده است، برای خانواده خود كاری كنید ؛ برای اینكه نعمت با هم بودن را از دست ندهید.»