يکشنبه 4 آذر 1403
(24 / 11 / 2024)
بازدید امروز :0 مرتبهبازدید دیروز :0 مرتبهبازدید کل :2158786 مرتبهآی پی شما :3.137.176.213سیستم عامل شما :Unknownمرور گر شما :Mozilla
آزمایشگاه پزشکی آبان شهریار 52 36 65.26 021 »« تصویر برداری پزشکی جام جم شهریار 44 85 65.26 021 »« مرکز سنجش تراکم استخوان شهریار 63 08 65.24 021.
لطفا چند لحظه صبر نمایید.در حال انجام عملیات
امکان ارسال ديدگاه شما در اين باره، در قالب ارسال نظر در انتهاي همين صفحه قرار دارد. صاحبان وب سايت ها و فعالان اينترنتي مي توانند با ايجاد صفحه شخصي از امکان ارسال محتوا: مقالات, لينک, آگهي و...برخوردار شوند. امکانات و خدمات ما را مقايسه کنيد!
بازرگانى زنش بچهدار نمىشد، و آنقدر از اين بابت ناراحت بود که گاه و بيگاه زنش را آزار مىداد و مىگفت: اگر براى من بچه نياوري، تو را خواهم کشت. زن که ترسيده بود، به پيش نجار محله رفت و گفت: براى من دخترى از چوب درست کن و بگو که او زائيده است. و افزود: اين راز را پنهان بدار و در برابر، هر چه بخواهي، خواهم داد.ديرى نگذشت که بين مردم پخش شد. زن بازرگان دخترى زائيده است. و ديرى نگذشت خواستگارى (که شاه بود) براى دختر بازرگان پيدا شد. زن بازرگان دختر تختهاى را به باغ برد و روى تختى خواباند.اين بماند.دختر شاه پريان ماهى خورده بود و استخوان ماهى در گلويش گير کرده بود، و از اين بابت ناراحت بود. از قضا همان روزى که بنا بود، براى دختر بازرگان خواستگار بيايد، دختر شاه پريان از آسمان باغ مىگذشت که به يکبار ديد، عروس تختهاي، روى تخت دراز کشيده است. خندهاش گرفت و قهقه زد و استخوان ماهى از گلوش بيرون افتاد. دختر شاه پريان از آسمان به زير آمد و عروس تختهاى را از تخت کنار زد و خودش را، جاى آن، جا داد. پرى از آن شاه شد و در قصر خانه کرد.پادشاه دل به پرى باخته بود، اما پرى به شاه اجازه نمىداد که با او همبستر شود. سه سال گذشت و در اين مدت، پرى انگار نه انگار، که شوهرى دارد. همهگونه مهربانى به حق شاه مىکرد ولي، تن به بستر شاه نمىبرد و شاه از اين بابت ناراحت بود.يک روز شاه به پرى گفت: اگر با من به بستر نيائي، زن ديگرى خواهم گرفت! و پرى گفت: چه اشکال دارد، اين کار را بکن.پادشاه رفت و زن ديگرى گرفت و به زنش گفت: مبادا خيال کنى همسر من عيبى دارد، فقط با من همبستر نمىشود!زن تازه که به قصر شاه وارد شد، شبهنگام به کنيزى گفت: دلم مىخواهد بروى و ببينى که همسر شاه چه عيبى دارد. کنيز رفت و ديد که پرى به گلدوزى مشغول است. مدتى که او را تماشا کرد، به ناگاه انگشتدانه از دست پري، بيرون رفت و به گوشهٔ اتاق جا گرفت. پرى بينىاش را بريد و بينى بريده انگشتدانه را برداشت و آورد و به پرى داد. و پرى آن شد که اول بود.کنيز که تماشاگر اين اتفاق بود، لرزان و لرزان از آنجا دور شد و به زن پادشاه گفت: چون پريان زيباست. گلدوزى مىکرد، اما انگشتدانه از دستش رفت و به گوشهٔ اتاق جا گرفت و افزود: بينىاش را بريد و بينى بريده رفت و انگشتدانه را برداشت و به او داد. و دوباره او آن شد، که اول بود. زن پادشاه گفت: خاک به سرت، اين هم کار شد.زن شاه به گلدوزى پرداخت و بعد انگشتدانهاش را به گوشهٔ اتاق ول کرد، کنيز ديد که زن شاه بينىاش را بريد و آن را به کف اتاق انداخت. خون آمد و خون آمد، و دست آخر زن شاه مرد.پادشاه پيش پرى رفت و گفت: اى دختر، چرا چنين مىکني! من که تو را دوست دارم. پرى گفت: گمان نکنم از من کار بدى سرزده باشد! و شاه پى کار خود رفت.مدتى بعد دوباره شاه زن ديگرى را به قصر آورد و به او گفت: به خانهٔ زنم پا مگذار، چه ممکن است، بد ببيني! و گفت: هر چند که او بىعيب است. عصرهنگام اين زن هم کنيز محرم خود را فرا خواند و گفت: برو و ببين که زن شاه چه عيبى دارد!کنيز رفت و ديد، که زن شاه، چون پريان تماشائىست. کنيز در آنجا بود که پرى گفت: تنور را روشن کنيد، تنور که روشن شد، به درون آن رفت و با يک طبق نان تازه بيرون آمد! زن پادشاه گفت: اين هم کار شد! و خواست که تنور خانهاش را روشن کنند. تنور که اَلُو (اَلو Alow آتش، شعله.) گرفت، عروس تازه به درون آن رفت و سوخت و بعد از مدتي، مرد.پادشاه که نمىتوانست پى به راز پرى ببرد، باز زن ديگرى براى خود انتخاب کرد و او را به قصر برد و گفت: به همسرم نزديک نشو، چه هر بلائى که به سرت بيايد، از سوى من نيست.شبهنگم، عروس تازه، به کنيز محرمش گفت: به خانهٔ همسر پادشاه برو و ببين که عيب او، چه چيز است.کنيز راه افتاد و به خانهٔ پرى رفت. پرى ماهىتابه بر روى اجاق گذاشته بود و ماهى سرخ مىکرد. کنيز ديد که پرى پنجه به ماهى تابهٔ داغ مىکشد و ماهى سرخ مىکند. در شگفت شد، و با خود انديشيد: اين چهکارى است که او مىکند؟پرى کارش که تمام شد، از ماهيانى که سرخ کرده بود، به کنيز هم داد. کنيز به قصر زن پادشاه بازگشت و هر چه بود، براى او تعريف کرد. زن پادشاه گفت: اى بابا، اينکه کار نيست! و دستور داد که ماهى بياورند و اجاق را روشن کنند. اجاق را روشن کردند و زن پادشاه به سرخ کردن ماهى در ماهىتابه مشغول شد. و وقتى خواست کارى که پرى کرده بود، بکند، هر دو دستش سوخت و از درد، پس افتاد و مرد.پادشاه که ديگر به تنگ آمده بود، پيش پرى رفت و گفت: من به تو علاقهمندم، اما از کارهايت سر درنمىآورم! بگو که چه سرى در کار است؟ پرى که شاه را دوست داشت، گفت: من دختر شاه پريان هستم و از روز اول، که مرا به قصر آوردي، به تو نامحرم بودم و هستم. و افزود: و حال بايد مرا عقد کني. پادشاه گفت: بايد اين راز را از روز اول بر من آشکار مىکردي!فردا روز، جشن گرفتند و پرى محرم شاه شد.- دختر شاه پريان- سمندر چلگيس ص ۲۷- گردآوري: محسن ميهندوست- وزارت فرهنگ و هنر ۱۳۵۲(فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد پنجم (د)، على اشرف درويشيان، رضا خندان (مهابادي)).