روزی سلیمان به لشكریانش دستور داد تا آماده شوند و همگی با هم به همراه سلیمان به
زیارت خانه خدا بروند . در مسیر حركت شان به طائف رسیدند كه معروف به
سرزمین مورچگان بود. پادشاه مورچه ها به آن ها دستور داد تا به لانه های
خود در زیر زمین بروند . وقتی سلیمان به
نزدیكی پادشاه مورچه ها رسید با مهربانی از او پرسید ؛ آیا نمی دانی كه
پیامبران بر آفریده های او ظلم نمی كنند؟ متعجبم از این كه دستور دادی آن
ها پنهان شوند. پادشاه مورچه ها گفت : این كار را به دلیل آن انجام دادم
كه شاید تو و سپاهت ناخواسته آن ها را لگدمال كنید و نیز آن ها با دیدن
نعمت های خدادادی و شكوه فراوان آن در شما نعمت هایی را كه خدا به خودشان
عطا كرده فراموش كنند. سلیمان از پادشاه مورچه ها خداحافظی كرد و رفت.
در مسیر مكه احساس كرد هدهد پیک مخصوص خود را نمی بیند لحظاتی بعد هدهد را دید كه بازگشته است.
هدهد
گفت : من در همین حوالی مشغول پرواز بودم كه به سرزمین سبا رسیدم حاكم آن
سرزمین زنی به نام بلقیس است و آن چه كه مرا خیلی عذاب می دهد این است كه
مردم سرزمین سبا خورشید را می پرستند و در برابرش سجده می كنند. سلیمان نامه
ای برای ملكه سبا نوشت و آن را به هدهد سپرد تا برایش ببرد و از او خواست
در همان نزدیكی پنهان شود و ببیند كه بعد از خواندن نامه چه می كند .
ملكه سبا نامه را چندین بار خواند و با تعجب به وزیرانش می گفت ؛ این نامه از طرف سلیمان است
او این نامه را با نام خدا شروع كرده و از من خواسته است كه تسلیم او بشوم
و به خدای یكتا ایمان بیاورم، سپس از وزیرانش خواست كه او را یاری كنند .
وزیران گفتند ما نیروی جنگی زیادی داریم و آمادگی لازم برای مقابله با سلیمان را داریم .
بلقیس گفت : همیشه جنگ چاره ساز نیست. من باید سلیمان را
امتحان كنم اگر از پادشاهان باشد به هر قیمتی تاج و تخت و پول می خواهد و
اگر پیامبر خدا باشد به دنیا علاقه ای ندارد و فقط به مردم نیكی می كند .
سپس دستور داد كه هدایای فراوانی برای سلیمان بفرستند. وقتی هدایا را برای
سلیمان بردند به شدت عصبانی شد و گفت : من پیامبر خدا هستم چرا شما فكر
كردید كه من دنیا دوست هستم و از دیدن هدیه ها خوشحال می شوم ، خداوند
بیشتر و بهتر از این ها را به من بخشیده است سپس هدایا را پس فرستاد .
سلیمان بعد از رفتن فرستادگان بلقیس گفت
: این زن خیلی داناست باید بیشتر در مورد او تحقیق كنیم كدام یک از شما
قبل از رسیدن او به اینجا می توانید تخت عظیم او را نزد من بیاورید. یكی
از جنیان كه كارهای خارق العاده می كرد با خواندن اسم اعظم خداوند تخت بلقیس را در آن جا حاضر كرد .
سلیمان دستور داد تا تغییراتی در این تخت عظیم بوجود بیاورند و ببینند كه آیا بلقیس تخت خود را خواهد شناخت یا نه ؟
بعد از مدتی ملكه سبا با همراهانش از راه رسیدند. بلقیس تخت خود را شناخت و از زیبایی عجیب و شگفت آوری كه در آن به وجود آورده بودند خیلی خوشحال شد و تعریف كرد .
بلقیس بعد از مشاهده و درک خوبی های سلیمان و یارانش به خدا ایمان آورد و از گذشته اش توبه كرد .
بعد از مدتی سلیمان به
او پیشنهاد ازدواج داد ، پس از ازدواج به اتفاق هم برای زیارت خانه كعبه
رفتند در راه بازگشت از شام هنگامی كه از فلسطین می گذشتند كمی برای
استراحت توقف كردند. همان جا فرشته وحی نازل شد و گفت : ای سلیمان این جا مقدس است و فرشتگان و پیامبران در این جا نازل می شوند پس مسجدی با شكوه برای عبادت خدا بساز . سلیمان به
همراه جنیان به محل رفته و دستور داد كه مسجد با شكوهی در آن جا بسازند و
نیز دستور داد برج بلندی هم در كنار آن مسجد برایش بنا كنند تا از آن جا
به كار معماران نظارت داشته باشد.
با آن كه كار ساختمان تمام نشده
بود ولیكن بنای محراب تمام شده بود . روزی از روزها درختی را دید و از او
پرسید اسم تو چیست و برای چه كاری آمده ای ؟ درخت گفت : اسم من ویرانی است
برای این آمده ام كه تو از چوب من برای تكیه خودت عصایی تهیه كنی. سلیمان دانست
كه زمان مرگش فرا رسیده است، ولی سعی كرد كه با همان عصا طوری ایستاده
تكیه كند كه معماران با دیدن او فكر كنند كه زنده است و دلگرم باشند و كار
خود را انجام بدهند.
وقتی فرشته مرگ به سراغش آمد او گفت: من مدت
زیادی در این جا زندگی كرده ام ولی اكنون كه دنیا را ترک می كنم فكر می
كنم چند روزی بیشتر در آن نبوده ام. فرشته مرگ لبخندی زد و گفت : این حرفی
است كه من تا حالا زیاد شنیده ام. جسم بی جان سلیمان یک
سال همان طور كه به عصا تكیه كرده بود ایستاده باقی مانده و افرادش بر این
گمان كه زنده است و آن ها را می بیند حسابی كار می كردند تا كار مسجد
الاقصی هم پایان رسید .
سپس خدا موریانه ها را فرستاد تا عصای سلیمان را بجوند و این كار انجام شد ، پیكر سلیمان به زمین افتاد و همه دانستند سلیمان نبی از دنیا رفته است.
جامعه مجازی کودکان و نوجوانان ایران
تنظیم:نعیمه درویشی_تصویر:مهدیه زمردکار