زنان > ایران-
مینا مولایی: سفره مهمانخانه امروز ما خارج از فضای همیشگی یک خانه پهن شده است؛
جایی
که یک مادر و دختر میزبانی را بهعهده دارند، یک تعمیرگاه، درست شبیه
تعمیرگاههایی که تا به حال بارها مشتریاش بودهاید، با همان ابزارآلات
همیشگی، البته کمی مرتبتر! دخترخانه ایستاده داخل چاله سرویس همین
تعمیرگاه، با لباسی یک دست سرمهای و دستهایی سیاه و روغنی. موتور پراید
درست بالای سرش است و آچار بوکس بین دستهایش.
چشمهایمان به دیدن نامتعارفها عادت ندارند؛ زنها همیشه برای ما یا
مادر بوده اند، خانهدار نشسته بر کنج خانهها، یا معلم و پزشک و پرستار.
شاید به همین دلیل ما هم مثل خیلیها با دیدن زنی در لباس تعمیرکار، از
تعجب مات میمانیم! گفتیم که به دیدن غیرمتعارفها عادت نداریم. نزدیکتر
که میشویم او با دستهای روغنی از داخل چاله سرویس بیرون میآید، بوی
بنزین و روغن موتور میدهد. با هم دست میدهیم، رابطه شروع میشود و
گفتوگو جان میگیرد؛ «زهرا معمر» روبهروی ماست: «اولین زن تعمیرکار
خودرو در کشور.» برای زهرا و خانوادهاش این عبارت، عنوان جدیدی نیست،
زیرا یک «اولین» دیگر در سابقه خانوادگی آنها نوشتهشدهاست؛ مادر زهرا،
عنوان «اولین راننده اتوبوسهای بین شهری ایران» را یدک میکشد. بهانهای
که ما را در یک روز برفی به میانجاده کرج میکشاند. کنار بخاری کوچکی
که محوطه بزرگ تعمیرگاه را گرم میکند، مینشینیم، تا همراه زهرا و مادرش
وارد زندگی آنها شویم، زندگیای که با یک اتفاق غیرقابل پیشبینی، از
مسیر روزمره اش خارج شد؛ بیماریای که نا خواسته به تن مرد خانه نشست. قبل
ازآن انگار هیچ مشکلی وجود نداشت، روزگار خوش بود و نان داغ بر سر سفره
بود و امنیت، سقف خانه. از خانواده معمر حرف میزنیم. از روزگاری که پدر
هنوز مرد جادهها بود و راننده اتوبوس بنز مدل 302 تهران- اصفهان. پدر که
زمینگیر شد، فقر هم خودی نشان داد؛ خانه معمرها آن روزها مرکز دلهره بود؛
دلهره آمدن روزهای بینانآور! زن خانه را همین دغدغه نان، پشت فرمان بزرگ
اتوبوس نشاند، تا «معصومه سلطانبلاغی» اولین راننده اتوبوسهای بینشهری
در ایران شود. فیلسوفها میگویند: «شناکردن در جهت جریان آب، از عهده
ماهی مرده هم برمیآید.» درستی یا نادرستی این عبارت به کنار، اما خانواده
معمر مدتهاست که، خلاف جهت جریان آب، شنا میکنند.
خانم معمر قبل از اینکه سراغ مکانیکی بیایی، چهقدر با مسایل فنی ماشین آشنا بودی؟
نا
آشنا نبودم. دستکم بهواسطه شغل مادرم که راننده بود، ماشین همیشه بخشی
از زندگی ما به حساب میآمد. مادر من اولین راننده تاکسی در کرج بود، در
حقیقت پروانه تاکسیرانی خانمها را در کرج ایشان افتتاح کردند، این تاکسی
همیشه در زندگی ما حضور داشت. وقتی ایشان پروانه تاکسیرانی گرفت، من هم تشویق شدم ودنبال پروانه رفتم و چند ماه هم با همین تاکسی در سطح شهر، مسافرکشی میکردم. از همین مسافرکشی به تعمیرکاری رسیدی؟ بله،
دقیقا. در همان دوران خیلی پیش میآمد که تاکسیمان خراب شود، و ما را در
خیابان بگذارد. در این لحظهها من به شدت کلافه میشدم، چون اصلا دوست
نداشتم که یک راننده عبوری کمکم کند. برای همین سعی میکردم تا جاییکه
شده، خودم ماشین را راه بیندازم. حتی وقتی که تاکسی را به تعمیرگاه
میبردم، با کنجکاوی میایستادم و نگاه میکردم که چهطور آن را تعمیر
میکنند. اولین ماشینی که تعمیر کردی در خاطرت مانده؟ این شانس نصیب تاکسی خودمان شد، یک
بار ماشین را به نمایندگی ایرانخودرو بردم و به سرمکانیک گفتم که
میخواهم خودم ماشین را تعمیر کنم، شما فقط بگویید که من چهکار کنم. او
قبول کرد و این اولین موتور ماشینی بود که من باز کردم، شستم، قطعاتش را
به تراشکار دادم و درنهایت، باز هم خودم جمع کردم. اینجا بود که جرقه
اولیه این کار، برای من زده شد و تصمیم گرفتم که مکانیکی را دنبال کنم. چطور تو که لیسانس زبان انگلیسی داری، بین این همه کار و شغل که خانمها به آن میپردازند، رفتی دنبال مکانیکی؟ من
زبان را چون قبول شدم، خواندم، زبان هیچوقت رشته مورد علاقهام
نبود.دوران دبیرستان علوم تجربی خوانده بودم، آن موقع مادرم دوست داشت
پزشک شوم!خودم عاشق هنر بودم آن هم شاخه فیلمبرداری سینما، حتی مدتی هم
در این زمینه فعالیت کردم. دیپلم کامپیوتر و مدرک آرایشگری هم دارم، اما
هیچکدام از این رشتهها من را پایبند خودش نکرد، تا مصمم شوم آن را تا
انتها ادامه بدهم. این احساس با آشنایی با مکانیکی، در دلم بهوجود آمد. اگر مادرت راننده اتوبوس نبود،تو در این مسیر میافتادی؟ دلت یک زندگی و کار معمولی درست مثل بقیه مردم نمیخواهد؟ من
همیشه اعتمادبهنفس مادرم را دیده بودم. او وقتی تصمیم به انجام کاری
میگرفت، باید آن کار را انجام شده حساب میکردید، مثل گرفتن اجازه
رانندگی در جاده. بالاخره متفاوت زندگی کردن، جذابیتهای خودش را هم دارد.
جذابیتهایی که تحمل سختیها را آسان میکند. اولین قدمهای آموزش را کجا برداشتی؟ متاسفانه
در ایران هیچ مرکزی برای آموزش بانوان در این رشته وجود نداشت، من هم
ناچارشدم از آموزشهای تئوری کتابها، استفاده کنم و برای یادگرفتن عملی
این کار هم در مکانیکیها شاگردی کنم. با توجه به اینکه به زبان انگلیسی
تسلط داشتم، متون انگلیسی را نیز ترجمه کردم، تا دانستههایم را در این
باره زیاد کنم. بعد از این که از لحاظ تئوری با کار آشنا شدم، مصرانه آن
را پیگیری کردم و از مسوول یکی از تعمیرگاههایی که همیشه تاکسیمان را
برای تعمیر آنجا میبردیم، خواهش کردم مکانیکی را یادم بدهد. واکنش او چه بود؟ با
این که تعجب کرده بود، اما قبول کرد. اگرچه قضیه را زیاد هم جدی نگرفت،
چون تصورشان این بود که میخواهم مکانیکی را در حدی یادبگیرم که نیاز
خودم و اتومبیلم را رفع کنم، تا در خیابانها منتظر تعمیرکار نمانم، اما
من آنقدر پافشاری کردم که قبول کردند زیردست ایشان، درست مثل یک شاگرد
مکانیک مرد، کار کنم. و این اولین حضور جدی تو در یک تعمیرگاه بود؟ بله،
اما دو، سه روز اول استادم فقط من را بالای سر ماشین میبرد و شروع میکرد
به توضیح دادن که این گیربکس است، این موتور است و... چند روز که گذشت، من
طاقت نیاوردم و خودم یک روز رفتم سراغ تشت پر از بنزینی که شاگردهای مغازه
قطعات ماشینها را در آن میشستند و تمیز میکردند. هنوز یادم است که
اولین وسیلهای که شستم، یک سرسیلندر بود. وقتی مشغول شستن شدم، استادم
کنارم ایستاد و با اعتراض گفت که این چه کاری است که میکنی، دستهایت
کثیف میشوند! من هم گفتم که همان چیزهایی را به من یاد دهید که به
شاگردهای مرد یاد میدهید. چهقدر طول کشید با رسم و رسوم مردانه حاکم بر فضای تعمیرگاهها کنار بیایی؟ بالاخره تو اولین زنی بودی که به تعمیرگاه پا گذاشته بود؟ فکر میکنم حدود دو ماه گذشت تا من درست مثل شاگردهای مرد تعمیرگاه فوتو
فنهای مکانیکی را یاد بگیرم و با رسمهای آن کنار بیایم، مثلا آچار
پرتکردن یکی از رسمهای تعمیرگاههاست، حتی یک بار هم سمت من پرت شد،
یعنی سر بستن کاربرات اشتباه کرده بودم، سرمکانیک همانجا جلوی مشتری سرم
داد کشید و به شیوه معمول تعمیرگاهها، آچاری که دستش بود را به سمتم پرت
کرد و فریاد زد که تو هنوز کار یاد نگرفتی؟! این اتفاق ناراحتت نکرد؟ حتی یک لحظه هم ته ذهنت فکر نکردی، همه چیز را رها میکنم و میروم؟ نه! من هیچ عکسالعملی نشان ندادم، فقط سکوت کردم. با فرهنگ این محیط آشنا شده بودم و میدانستم این عرف حاکم بر فضای تعمیرگاه است. اتفاقهای بد، فقط برای همان دوران شاگردی است، یا الان هم که استادکار شدهای، بازهم دستوبالت را زخمی میکنی؟ بالاخره
اتفاق هر زمانی پیش میآید، مثلا همین سه ماه پیش، داخل حیاط تعمیرگاه
بودم، که برق رفت. وقتیکه داخل تعمیرگاه شدم تاریکی مطلق بود. من هم
فراموش کردم که درست جلوی پایم چاله سرویس است. یک دفعه دیدم که زیر پایم
خالی شد و افتادم داخل چاله سرویس! خوشبختانه مادرم هم آنجا بود و زود
همسایهها را خبر کرد. خدا هم رحم کرد و مشکل خاصی برایم پیش نیامد. خانم
سلطانبلاغی! با وجود آنکه میدانستید این راه میتواند به سرانجام نرسد
و حتی با سختیهای آن هم آشنا بودید، چهطور از دخترتان نخواستید این رشته
را دنبال نکند؟ ترجیح نمیدادید که زهرا همان زبان را دنبال کند و زندگی
راحتتری داشته باشد؟ معتقد بودم که اگر کاری را انتخاب میکنی،
باید همه تلاشت را برای موفقیت در آن انجام بدهی. وقتی زهرا خواست در
تعمیرگاه شاگردی کند، تنها حرفی که زدم این بود که سفت و سخت چیزی را که
دوست داری بچسب. البته اگر سراغ کار دیگری هم میرفت، باز هم همین حرف را
میزدم. مساله دیگر اینکه من با همه سختیهای شغلم با آن کنار آمده بودم
و میدانستم که زهرا هم اگر اراده کند، میتواند. بالاخره حضور یک زن در تعمیرگاه، برای خیلیها جای سوال داشت.چهطور کنار آمدید؟ زهرا:
بگذارید من جواب بدهم، اوایل بیشتر سعی میکردم که جلوی چشم بقیه نباشم و
حتی شرایطی بهوجود نیاورم که توجه مشتریها به حضور یک شاگرد مکانیک
خانم، در تعمیرگاه جلب شود. مثلا در همان دوران شاگردی، یک روز فرمانده
اماکن محمدشهر کرج، ماشینش را برای تعمیر آورد. وقتی لباس فرم را تن او
دیدم، ترسیدم که من را از تعمیرگاه بیرون کنند و سعی کردم خودم را پنهان
کنم، اما او وقتی من را دیدند راجع به فعالیتم از صاحبکارم سوال کردند، و
به صاحبکارم گفتند که کار تعمیر ماشین من را این خانم باید انجام بدهند.
حتی به طور مستقیم به خود من گفتند که خیلی دلم میخواهد این جوانهای
بیکاری را که سر چهارراهها میایستند، اینجا بیاورم تو را ببینند و
بفهمند، که اگر بخواهند کار هست. برخورد او دلگرمی زیادی به من داد. چهقدر طول کشید تا دوره آموزشت تمام شود؟ حدود
هفت ماه بعد از آن تازه مشکلهای من شروع شد. میخواستم مدرک فنی-
حرفهای بگیرم، به هرجایی مراجعه میکردم، میگفتند که اصلا چنین امکانی
برای یک خانم وجود ندارد. از فنی- حرفهای کرج گرفته، تا تهران و ساری. من
سعی کردم شانسم را در گرفتن مدرک امتحان کنم، اما همهجا به در بسته خوردم. تنهایی این رفت وآمدها را انجام میدادی؟ خوشبختانه
مادر همیشه کنارم بود. حتی با کمک او و از طریق ارتباطی که با فرهنگسرای
کار داشتند (چون یک کارآفرین نمونه بودند) دست به دامن رییس فرهنگسرا
شدیم، او هم من را به مدیرکل فنی- حرفهای تهران معرفی کرد. تازه با معرفی
او حدود شش ماه طول کشید، تا من بتوانم مجوز بگیرم که در امتحان شرکت کنم،
البته به این شرط که فقط یک بار از من امتحان بگیرند. اگر قبول شدم مدرکم
را به من بدهند، اما اگر قبول نشدم دیگر حق امتحان مجدد را ندارم. امتحان
مردها تقریبا 15 دقیقه طول میکشید، وقتی که برمیگشتند، از آنها
میپرسیدم که چه چیزهایی را ازشما خواستند، میگفتند:«یک پلاتین تنظیم
کردم»، یا «دو سه تا قطعه نشان دادند و کارش را پرسیدند.» نوبت من که
شد، امتحان یک ساعت و نیم طول کشید. یک گیربکس کامل جمع کردم. تسمه تایم
پراید را درآوردم. تایمش را بههم زدند، دوباره جا انداختم. رینگ و پیستون
جمع کردم. پلاتین تنظیم کردم و... و بعد از گرفتن مدرک؟ بعد
از گرفتن مدرک فنی- حرفهای، تصمیم گرفتم در محیطی که امنیت شغلی بیشتری
داشته باشد کارم را ادامه بدهم. تا اینکه یکی از نمایندگیهای سایپا قبول
کرد که بهصورت آزمایشی یک هفته در آنجا کار کنم، خوشبختانه همانجا
ماندگار شدم. حتی سایپا موافقت کرد که در کلاسهای تخصصی سایپا شرکت کنم،
و مدارک تخصصی را بگیرم. بعد از یک سال کار در این نمایندگی، شرکت
کیانخودرو، از من دعوت بهکار کرد. آن موقع تعمیرگاه مرکزی دو سایپا زیر
پوشش کیان خودرو بود، که حدود دوسال با سمت سرپرست سالن تعمیرات تعمیرگاه
مرکزی دو سایپا، کار کردم. سی نفر مکانیک مرد، زیر نظر من کار میکردند.
کار ما در آن مرکز به جایی رسید که سال گذشته، از لحاظ خدمات پس از فروش و
رضایتمندی مشتری، به عنوان بهترین تعمیرگاه کشور معرفی شد. مجرد هستی دیگر؟ بله. چند سالت است؟ 31 سال. اگر ازدواج کردی و همسرت با کار تو مخالف بود، چه؟ سعی
میکنم شریک زندگیام را طوری انتخاب کنم که با شرایط من کنار بیاید. من
برای رسیدن به اینجا خیلی زحمت کشیدهام و انتظار دارم همسرم هم وقتی با
این شرایط من را قبول میکند، نه تنها برای ادامه دادن این کارمخالفتی
نداشته باشد، بلکه از من حمایت کند. چند وقت است به طور مستقل، این تعمیرگاه را اداره میکنی؟ در
همان دوران کارآموزی پیگیری کردم که چهطور میتوانم تسهیلات بگیرم، تا
مستقل شوم. همه جا به من گفتند که تو باید 40درصد کار را خودت جلو ببری،
تا ما 60 درصد به تو وام و تسهیلات بدهیم. همه اینها درحد وعده باقی
ماند، تمام سرمایه را با قرض و بدهی خودم جور کردم، تا این که هجدهم
تیرماه، روز تولد حضرت فاطمه س، مراسم افتتاحیه گرفتیم، بسیاری از مسوولان
هم آمدند، اما باز از تسهیلات خبری نشد. بیشتر میگویند که سال اول هرکاری
خاکخوری است، ولی حتی همین خاکخوریاش هم تا حالا خوب بوده. الان چند تا شاگرد داری؟ خانمها هم برای آموزش اینجا مراجعه میکنند؟ پنج
نفر اینجا کار میکنند که فقط یکی از آنها زن است و بقیه مرد هستند.
البته در این مدت، خانمهای زیادی برای شاگردی به اینجا مراجعه کردند.
بعضیها که فقط یک روز که از نزدیک کار را میدیدند، میرفتند و دیگر پشت
سرشان را هم نگاه نمیکردند. بعضیها هم بعد از دو، سه روز خسته
میشدند،فقط یکی از آنها از شهریورماه مصرانه ایستادهاست تا مکانیکی را
یاد بگیرد. خانم سلطان بلاغی، حرفهای زهرا نشان میدهد که شما در تمام این سالها، تنها همراه و پشتیبان او بودهاید. بله،
متاسفانه همیشه پای عمل که میرسد مسوولان مارا تنها میگذارند. روی دیوار
این تعمیرگاه همانطور که میبینید پر از تقدیرنامه است، روی دیوارهای
خانهمان هم پر از تقدیرنامه است. از طرف شورای شهر کرج، اتحادیه صنف
مکانیکها، شهرداری تهران و کرج و... از دخترم تقدیر شدهاست، اما این
تقدیرها چه فایدهای دارد؟! این همه تقدیرنامه، اما متاسفانه حمایت صفر!
من و دخترم فقط چهار پنج تقدیرنامه، به عنوان کارآفرین نمونه داریم، اما
از ما حمایتی نمیشود، الان تمام تلفنهای این تعمیرگاه قطع است. موعد
چکهایی که برای خرید لوازم دادهایم نزدیک شده، اجاره تعمیرگاه هم
همینطور، اما مسوولان فقط نشستهاند بیرون گود و میگویند: آفرین عجب زن
کارآفرینی! از خانه بگویید، چه کسی بیشتر آشپزی میکند؟ خوشبختانه
اوضاع داخلی خانه ما خوب است. با اینکه بچهها بحران از دست دادن پدر را
پشتسر گذاشتند اما با این قضیه کنار آمدند. به دلیل شرایط خاص شغلی من و
این که بیشتر وقتها سه روز در جاده بودم و در برگشت هم فقط یک نصف روز
فرصت میکردم به بچهها برسم، آنها یاد گرفتند که گلیم خودشان را ازآب
بیرون بکشند. همه آنها آشپزی را در حد خیلی خوب بلدند، ناهار امروز به
عهده زهرا بود که البته سه تا از انگشتهایش را هم سوزاند.
- مکانیکی به هرحال کار سختی است. من روز اولی که میخواستم ترک سر
سیلندر را بکشم، آچار از دستم در رفت و خودم رفتم توی دیوار.چون باید 54
کیلو نیرو به آن وارد میکردم، اما الان گیربکس را خیلی راحت بلند میکنم،
میگذارم روی میز یا بلوک سیلندر ماشین را خیلی راحت جابهجا میکنم. یک
بار داشتم واشر کفی کاربراتور را میتراشیدم، ابزار تیزی که دستم بود در
رفت و انگشتم چهارتا بخیه خورد. یک بار هم انگشتم بین سیلندر و سرسیلندر
گیر کرد و گوشت نوک انگشت سبابهام قلوهکن شد. بنزین هم که زیاد در
چشمهایم پاشیده است.
درست یادم است، اوایلی که رفته بودم تعمیرگاه
مرکزی دو، همیشه همکارانم سعی میکردند که امتحانم کنند، مثلا یک پیچ را
خیلی محکم میبستند و میگفتند که اگر میتوانی این را باز بکن، یا از من
میخواستند که یک پیچ را سفت کنم، تا آنها باز کنند. خیلی از آنها،
بارها اعتراف کردهاند که خانم معمر، آن روزها ما خیلی پشت سرت حرف
میزدیم، و دوست داشتیم اتفاقی بیفتد که کارت پیش نرود!
مادر، مسافر اتوبوس تقدیر
معصومه
سلطان بلاغی از آشناییاش با همسر مرحومش که میگوید، حرفهایش شنیدنیتر
میشود: «من مسافر اتوبوس ایشان بودم، آخرین روزهای تحصیلات دانشگاهیام
بود که برای گذراندن پایاننامه آخر کارم باید به یک بیمارستان در اصفهان
میرفتم، قرار بود از آموزشگاه همه با هم حرکت کنیم، اما من به اتوبوس
آموزشگاه نرسیدم و مجبور شدم که با اتوبوسهای جاده سفر کنم. راننده این
اتوبوس، بعدا همسر من شد. از قضا بعد از چند روز که برمیگشتم، باز هم
ایشان راننده همان اتوبوسی بودند که بلیتش را خریدهبودم. این مساله
آغاز آشنایی ما بود، که این آشنایی به خانوادهها هم کشیده شد و در آخر به
ازدواج انجامید. تا زمانی که ایشان سالم بودند، من پرستار بودم. در همان
دوران خیلی پیش میآمد که پشت فرمان اتوبوس بنشینم و رانندگیکنم. تا
اینکه ترغیب شدم گواهینامه پایه یک بگیرم و سال 68 بود که گواهینامه
پایه یک هم گرفتم. در هر حال شاید تقدیر الهی بود که تقریبا یکسال بعد،
همسرم سکته قلبی شدیدی کرد و ازکارافتاده شد. از همان موقع من خودم
رانندگی کردم، اول در سطح شهر کرج بود، راننده سرویسهای مدرسه بودم.» «امکان
ندارد!» این جمله را مادر هم مثل دختر، بارها شنیدهاست، «بعد از یک سال
تصمیم گرفتم که دفترچه خروج از محدوده شهری را بگیرم، به تهران مراجعه
کردم. به من گفتند که امکان ندارد به یک زن، دفترچه رانندگی بین شهری
بدهیم. من آنقدر اصرار کردم تا در نهایت، با استناد به یکی از موارد آیین
نامه رانندگی که ذکر کرده بود، رانندگی برای خانمها با هر وسیله نقلیه
بلامانع است، برای من دفترچه صادر کردند. من هم روی ماشینهای ترمینال کار
کردم، تا امروز که 60 ساله هستم و هنوز در جادهها رانندگی میکنم. الان
در خط ایرانشهر کار میکنم، اما قبلا راننده خط تهران- بندرعباس بودم.» جسارت و اعتماد به نفس میراث مادر برای فرزندانش است و این تنها چیزی است که بعد از صحبت با آنها، در ذهنمان میماند.
|