حوا در باغ عدن قدم مي زد كه مار به او نزديك شد و گفت:
اين سيب را بخور!
حوا كه درسش را از خداوند آموخته بود امتناع كرد.
باز اصرار كرد اين سيب را بخور. چون بايد براي شوهرت زيباتر بشوي.
حوا پاسخ داد:نيازي ندارم. او كه جز من كسي را ندارد.
مار خنديد: البته كه دارد!
حوا باور نمي كرد. مار او را به بالي تپه به كنار چاهي برد.
آن پايين است . آدم او را آنجا مخفي كرده.
حوا به درون چاه نگريست و بازتاب تصوير زن زيبايي را در آب ديد.
و سپس سيبي را كه مار پيشنهاد مي كرد خورد.
قصه هبوط به روايت پائولو كوئيلو