آرام
مینشینم. کاشیهای حمام چقدر تمیزند. بیچاره زنم با چه زحمتی چند روز پیش
آنها را برق انداخته بود. طفلکی خیلی اصرار کرد که یک گوشهی کار را
بگیرم. بوی وایتکس، راه حنجرهاش را بسته بود. بعد از اینکه فهمید آبی از
من گرم نمیشود، به کارش ادامه داد. الان دلم برایش میسوزد. کاشکی این
آخر سری کمکش کرده بودم. حالا که بعد از آمدن از سفرهی ابوالفضل، مرا با
رگهای بریده ببیند، چه حالی پیدا میکند؟ حتما اولش کلی جیغ میزند و بعدش
سعی میکنند مرا به بیمارستان برسانند.
حساب
همه چیز را کرده بودم. با احتساب زمان پایان مهمانی زنانه و معطلی برای
آژانس و غیره، 4 ساعتی یا همین حدودها وقت داشتم. مسلما تا آن موقع، من
تمام کرده بودم.
چه سرنوشت غم انگیزی در انتظار زنم بود. سر جوانی و بیوه زنی.
دیگر
مجالی برای فکر کردن به این اراجیف نمانده بود. اگه قرار بود خودم را معطل
قوانین عرفی و مذهبی کنم، الان در حمام خانه با یک عدد تیغ لخت توی دستم
چکار میکردم؟
سعی کردم فکرم مشغول کار خودم باشد. لامصب نمیتوانستم
تمرکز کنم. صدای ضبط را میشنیدم. آهنگ ملایمی پخش میشد و صدای خواننده
کاملا به گوش میرسید :
شب / با تابوت سیاه / نشست تو چشاش / خاموش از ستاره / افتاد رو خاک .......
اولین
بار این آهنگ را یکی از دوستهایم برایم ضبط کرد. بعدها هروقت حالم گرفته
بود، به این آهنگ گوش میدادم. برایم تداعی کنندهی حس شکست بود. شکست در
عشق، شکست در کار، شکست در روابط اجتماعی و خلاصه شکست در هر آنچه که
برایم مهم بود.
یاد پنجشنبهی هفته قبل افتادم. زنم غرولندکنان پیله
کرده بود که باید وسایلت را مرتب کنی. یک عالم خرت و پرت از گذشتهها با
خودم آورده بودم توی زندگیی جدیدم و سالها بود که فرصت سرو سامان دادن به
آنها را پیدا نکرده بودم. راستش از این پیشنهاد خیلی خوشحال شدم. ولی
همیشه یک حس غریب، بهم میگفت که این کار را به بعد موکول کنم؛ تا
بالاخره، اصرار زنم بر وسوسهی خودم غالب شد. آنروز صبح، با سرخوشی از
خواب بیدار شدم ولی سعی کردم این حس را از زنم پنهان نگه دارم.
من بودم و دو تا کارتن بزرگ از خرت و پرت.
کارتن
اول مربوط به کتابها و جزوههایم بود. اه! اینجا هم ولم نمیکردند. بدون
معطلی رفتم سراغ کارتن دوم. تا باز کردم، آنچه که منتظرش بودم، بهم لبخند
زد. یادداشتها، نامهها، دستنوشتهها.
تعجب میکردم که چطور زنم با آن حس ششم قوی، این همه مدرک و سند را بی خیال شده.
یکی
یکی کاغذ ها را باز کردم. یک شعر از حمید مصدق که یکی از دوستهای دورهی
دانشکده بهم داده بود. چند نسخهی کپی که ظاهرا از یک کتاب شعر گرفته شده
بود.
چشمم
روی یکی از برگه ها ثابت ماند. توش اسم چند تا آهنگ را نوشته بودم. یادم
امد که بنا به خواهش یکی از دوست دخترهایم ، قرار شد که یک نوار از
آهنگهای مورد علاقهام را، برایش ضبط کنم. چه میدانم! حتما میخواسته
سلیقه مرا بفهمد. خودش هم قبلا این کار را کرده بود. بعد از شنیدن آهنگ
های نوار او، عقم گرفت. عجب سلیقه مزخرفی داشت. یک ترکیب مهوع از گوگوش و
اندی و بنان.
عجب دورانی.
نمیدانم از روی لبخند روی لبهایم بود یا چیز دیگر که زنم وارد شد و گفت: چیه؟! مرور شیرینکاریهای گذشته، برات لذت بخشه. نه؟!
لحن صدایش طوری بود که خیلی بهم برخورد. الان میفهمم که چرا سعی نکرد بر خلاف عادت همیشه، پاپی موضوع بشود.
با
صدای مبهمیکه توی گوشم پیچید، از فکر خاطرات گذشته کنده شدم. سرم را به
طرف منبع صدا چرخاندم. صدا از پنجره نزدیک سقف حمام بود. باران روی شیشه
های پنجره، ضرب گرفته بود و ریتمش برای من، بوی ماندگی و یکنواختی زندگی
را میداد. طعم این خاطرات گذشته، به کلی حواسم را پرت کرده بود. صدای
آهنگ میآمد:
در کنج یه قفس / بی نفس / بی هیچ کس / با حسرت / یه سحر ......
با
دو تا انگشتهای دست راستم، محکم زدم روی رگهای مچ چپم. قبلا این کار را
تمرین کرده بودم. رگهای آبی، کمکم خودشان را نشان دادند. حس عجیبی داشتم.
باور نمیکردم که به این راحتی بتوانم از زندگیم دست بکشم.
چشمهایم
از دود فیلتر سیگار سوخت. چشمهایم را بستم و سیگار را همانجا کنار دستم
روی کاشیها، خاموش کردم. اولین باری بود که با این جسارت توی خانه سیگار
میکشیدم. هروقت بیرون سیگار میکشیدم، دو برابر پول خود سیگار، پول آدامس
و شکلات میدادم. ولی اغلب اوقات، زنم میفهمید. با اینکه از بوی سیگار
متنفر بود، ولی دعوایمان نمیشد و همیشه با متانت زنانهاش تکرار میکرد
که سیگار برایم ضرر دارد. الان دیگه نه دغدغه بوی دهن و بدن خودم را
داشتم، نه بوی سیگار توی خانه. چه لذتی بود که زهر ناخوشایند این افکار
را به ذهنم راه نمیدادم.
دستم
را به سمت تیغ بردم که حالا، خیلی تیزتر و برندهتر از یک تیغ معمولی به
نظر میرسید. بیاختیار بدنم به سمت جلو تمایل داشت و تعادلم را از دست
دادم. دوباره هیکلم را راست کردم و تکیهام را به دیوار دادم. پشتم گرم
شد. حتما لوله های آب گرم از آنجا رد میشد. این لذت سرخوشانه، برای چند
صدم ثانیه به فکرم انداخت که از خودکشی دست بردارم و زندگی را با این
لذتهای حقیرش دوست داشته باشم. ولی سریع به خودم مسلط شدم و این فکر را
از کلهام بیرون انداختم.
سعی
كردم چشمهایم راببندم. حس كردم چیزی مثل قطرات باران به صورتم میخورد.
چشمم را كه باز كردم دیدم طاقباز روی پشتبام خوابیدهام. سعی كردم بلند
شوم. سمت راستم یك خرپشته با یك عالم خرت و پرت و سمت چپم نردههای حفاظ
پشتبام بود. تعادل نداشتم و كمی تلوتلو میخوردم. رسیدم دم حفاظ. از آن
بالا حیاط خانهمان معلوم بود. اما چهطوری و چهموقع آمده بودم پشتبام،
یادم نمیآمد. نگاهم به بالا پشتبام همسایهها افتاد. تكتك بامها با
خردهریزهای روی آنها، شیشههای ترشی و آبغورهی روی قرنیزها و طناب
های رختی كه رویشان از شورتهای مامان دوز پیرمردها تا كهنهی بچه پهن
شده بود، همه وهمه برای من بوی ماندگی و یكنواختی زندگی روزمره را میداد.
یكآن، سنگفرش موزائیكی حیاط توجهم را جلب كرد. از آن بالا، سفتتر و
خشكتر به نظر میرسید. یكلحظه به سرم زد كه خودم را پرت كنم. ولی منصرف
شدم. نمیخواستم هم بمیرم و هم صورتم آش و لاش شود. سرم را به سمت آسمان
گرفتم. از برخورد قطرههای باران با صورتم حس خوبی بهم دست داد. همیشه
دوست داشتم توی باران قدم بزنم. ولی این سینوزیت لعنتی هیچوقت نگذاشت یك
دلِ سیر با خودم زیر باران تنها باشم. حالا دیگر از هیچ چیز نمیترسیدم.
نكند مردهام و خودم خبر ندارم. باید كاری میكردم. بیهوا دستم را به سمت
آسمان بردم و تكان دادم. اولین چیزی كه به دستم خورد را گرفتم و چسبیدم.
چشمانم را باز كردم. آویزهی حولهی حمام در دستم بود. موها و پشت گوشهایم
خیسِ خیس بود. نمیفهمیدم كه چه اتفاقی افتاده. توی كلاس آرامش روان، یك
چیزهایی در مورد تمركز گرفتن یاد گرفته بودم. ولی اینجا اصلا به دردم
نخورد. مثل همیشه كه همهی كارها را نصفهنیمه میگذاشتم. از سمینارهای
روانشناسی و تمركز و آرامش گرفته تا كلاس ورزش و دورهی آموزش خوشنویسی.
واقعیتش
این بود که من همیشه، یک جورهایی دوست داشتم فلسفهام به بن بست برسد.
خوشبختانه یا بدبختانه، همه چیز برای این مقصود، فراهم بود. همین دختر
فقیر و خوشگلی که سر دو تا چار راه پایینتر، کبریت فروشی میکرد و اسیر
مزاحمت های یک پژو 206 با سه تا بچه پولدار مزلف شده بود، یا همین نظافتچی
اداره که بخاطر صرفه جویی در کرایه ماشین، مجبور بود ساعت 5/5 صبح از شهرک
واوان بزند بیرون، یا همین ماموریت خارجی که برای آقای جعفری– رییسم- جور
شده بود، بدون آنکه بتواند حتی به انگلیسی، اسمش را بنویسد. فقط بلد است
با ژست رییسها خطاب به ماها بگوید: " شما باید در پیکچر کار قرار بگیرید".
همه فکر میکردند این ماموریت خارج، حق من باشد. تازه بعد از آن همه تالیف
و ترجمه و آشنایی کامل به زبان انگلیسی.
و
این آخر سری، پسر و دختری توی یکی از شهرستانها که بخاطر پولدار نبودن
پسر، با مخالفت خانوادههایشان روبرو میشوند و با همدیگر، خودشان را
حلقآویز میکنند. چقدر حرصم میگرفت که بعد از چاپ خبر خودکشی آنها،
بیشتر همکارها به این کار آنها خندیدند. بعدش هم با بیتفاوتی، سیگارشان
را دود کردند و از عشقهای آبکی و تجربههای عشقی آبگوشتی مزخرف خودشان
صحبت میکردند. بعد از چند ساعت هم، انگار نه انگار که پسر و دختری بوده
و......
نمیتوانستم
از این فکرها بیرون بیایم. بی عدالتیها، باندبازیها، ناملایمات، فقر و
گرفتاری مردم، و خلاصه همهی پدیدههای دور و برم، به نوعی سعی داشته و
دارند که این حس را در من تقویت کنند.
بعد از گذر از فلسفه، سعی کرم با
ابزار منطق با قضایا برخورد کنم. ولی منطقم هم، راه را گم کرده بود. اصلا
این ابزار به دردم نخورد؛ چون نمیتوانستم هیچکدام از وقایع زندگی شخصی و
اجتماعی خودم و جامعه را با مسلمات و محکمات منطقی جور در بیاورم. فهمیدم
که از این "قانون صحیح فکر کردن" چیزی عایدم نمیشود.
انگیزه هم که سالها بود به کارم نمیآمد.
بعد
به طرز احمقانهای، فکر کردم با توسل به مقولهی هنر، میتوانم زندگی را
طور دیگری ببینم. اما این هم کارساز نبود. اگر از ژست و پزهای
روشنفکرانهاش میگذشتم که دیگر چیزی دستم را نمیگرفت. ولی در دنیای دور
و برم، خریداری برای این ژستها، یا حداقل مباحث هرمونوتیک و یا حتی
آوانگاردیسم، پیدا نکردم. زنم که از همان اول از آثار سینمای مولف و
مینیمالیسم و فلشاستوری و سبکهای هنری پستمدرن و کانسپچوآلیسم و تاتر
ابزورد و موسیقی عرفانی و معماری گوتیک حالش به هم خورد. خانه ام را که از
دست دادم، توی اداره هم مشتری نداشتم. یک بار که از یکی از همکارهایم
پرسیدم آخرین باری که تاتر رفتی، کی بود؟ فورا یاد عروسی یکی از بستگانش
افتاد که تختهحوضی اجرا کرده بودند. سینمای مورد علاقهشان هم از "فریاد زیر آب" و "قیصر" و "طوقی" جلوتر نیامد.
حالا من مانده بودم که نه در خانه جایم بود و نه در اداره.
نه فلسفهام به درد خورد؛ نه منطق کارگشا آمد و نه هنر.
زنم
هرجا مینشست، با اکراه از فیلمهای مورد علاقهی من یاد میکرد و توی
اداره هم کمکم به خاطر سلایق فکریام، طرد شدم. یعنی چیزی نبود که واقعا
من را به آنها نزدیک کند.
با مرور این خاطرات، شیر شدم. اینکه چیزی مرا به دنیای دور و برم مربوط کند، وجود نداشت.
تیغ
را توی دستم فشردم. سردی تیغ، کمی اذیتم کرد. ولی من دست بردار نبودم. تیغ
را تا وسط راه مچ دستم آوردم. مردد بودم که آیا راه را تا آخر طی کنم یا
نه؟ لاکردار دوباره تردید به جانم افتاد. گلویم خشک شده بود. هجوم فکرها
امانم نمیداد. خیلی تمرین کرده بودم که نگذارم چیزی مانعم شود.
صدای ضبط صوت می آمد
مرا با نگاهت به رویا ببر // مرا تا تماشای فردا ببر // دلم قطره ای بی طپش در سراب .......
ناخودآگاه
یاد رویا افتادم. خوشگلترین دوست دختری بود که داشتم. هنوز با گذشت چند
سال از ازدواجم، فکر میکنم اگه دوباره سر راهم قرار بگیرد، حاضر بشوم به
همه چیز پشت پا بزنم.
هروقت سوار ماشینم میشد، یک بوی خوشی توی
ماشین میپیچید؛ مخلوطی از عطر ملایم زیر بغلی با اسپری زنانه، به همراه
بوی خمیر دندان خارجی و صابون و شامپوی حمام؛ همراه با آن دماغ کشیده و
ردیف دندانهای سفید و لبخند ملیحش، عجیب برایم فرحناک بود. مخصوصا که این
ترکیب، با نمهای از بوی سیگار من قاطی میشد.
چشمانم را بستم و یک نفس عمیق کشیدم. انگار همان موقعها بود.
بعدش
که فهمیدم علاوه بر من، با چند نفر دیگر هم بوده، خیلی حالم بد شد. از
حماقت خودم، خندهام گرفت. من، رویا؛ عشق؛ ازدواج؛ خیانت...
عجب حکایتی!!
اینکه
اگر کسی تا این درجه به تو خیانت کند و الان سر راهت قرار بگیرد و تو
حاضر باشی به خاطرش به همه چیز- حتی به زن وفادارت- پشت کنی.
نمیتوانستم دیگر فکر کنم. آیا این حس، بیشتر به خاطر تلافی خیانت او بود؟ شاید!
دیگر
حوصله نداشتم فکرم را مشغول این امور جزئی نگاه دارم. کار خیلی مهمتری را
باید انجام میدادم. فقط میدانستم که این خودکشی هم، یک جور تلافی است.
من این اواخر یاد گرفته بودم که با تلافی زندگی کنم. آنهم تلافی درآوردن
از خودم. حتی به خودم هم رحم نمیکردم. یادم میآمد که یک روز، شانزده
ساعت خوابیدم. چند هفته قبل هم یک روز از اداره مرخصی گرفتم و تا آخر شب،
پنج تا فیلم سنگین دیدم. زنم دیگر از این کارهای من شاخ درآورده بود. چند
روز قبل داشتم توی کیفش دنبال شارژر موبایل میگشتم که دیدم روی یک برگه
کاغذ، شمارهی یک مرکز مشاورهی تلفنی را نوشته. غلط نکنم فکر میکرد
حشیشی، تریاکی، ایکسی، چیزی زدهام.
چقدر این دم آخری، این خاطرات آزاردهنده برایم جالب بود.
دستم
را به طرف مچ چپم نزدیکتر کردم. حالا دیگر تیغ را درست روی مچ دست چپم
گذاشته بودم. فقط یک فشار کم داشت. دستم می لرزید. میترسیدم. از تنها
مردن، هول برم داشت. دندانهایم کلید شده بودند. یک فشار کوچک دادم. تیغ
ساخت مصر داشت کار خودش را میکرد. سوزش خفیفی حس کردم. نزدیک بود منصرف
بشوم. ولی نه! در یک آن، فشار دیگری روی تیغ وارد کردم. رگهی نازک خون،
از مچم زد بیرون. با آنکه جریان خون، اصلا قوی نبود، ولی ترس دوباره آمد
سراغم. فشار بعدی را محکمتر دادم. این بار، محل برش با جای قبلی فاصله
داشت. دیدم که دو جوی نازک خون از مچم جاری شده. چکهچکههای خون،
کاشیهای سفید حمام را سرخ رنگ میکرد. دستم افتاده بود بین دو تا
زانوهایم و جوی خون داشت به شست پاهایم میرسید. خودم هم باورم نمیشد.
نمیدانستم که حالا باید چکار کنم. سرم را به دیوار گرم حمام تکیه دادم.
خونها را میدیدم که روی کاشیهای حمام میچکیدند. نمیدانستم که دارم کیف
میکنم یا زجر میکشم.
صدای
باران که روی شیشهها، رنگ گرفته بود، بوی مرگ میداد. حالا که تا اینجای
راه را آمده بودم، نمیخواستم نیمهکاره تمامش کنم. یاد بالا پشت بام
خانهمان افتادم و آن لانهی کفتر و تخم شکسته و مورچههایی که صف کشیده
بودند برای بردن زردههای آغشته به کرک جوجهی مرده. ذره ذره....
سرم تا حدودی سنگین شده بود. نمیفهمیدم که آیا خون زیادی ازم رفته یا نه.
باید فشار آخر را محکمتر میدادم و بعدش دیگر برایم مهم نبود که چه میشود.
دستم
را بردم به طرف تیغ نیمه خونی. سرد بود. آرام آرام دست راستم را به طرف مچ
دست چپم خم کردم. فقط یک فشار محکم لازم بود. هنوز اینقدر انرژی داشتم که
کار را تمام کنم.
در
این هیر و بیر، یکدفعه زنگ خانه به صدا درآمد. ولی من که منتظر کسی
نبودم. گفتم شاید اشتباهی زنگ زدهاند. دوباره زنگ خورده شد. تمرکزم را از
دست داده بودم. بالاخره هرکی بود، دست برداشت. خیالم راحت شد. تا آمدم
دوباره خودم را پیدا کنم، صدای پایی از پاگرد بلند شد. از صدای پاشنهی
کفشها معلوم بود که یک زن است.
در عین ناباوری، کلیدی در قفل خانه
چرخید و در باز شد. زنم با صدای بلند گفت: "من اومدم عزیزم". صدایش دور و
نزدیک میشد. انگار که دارد داخل اطاقهای خانه دنبال من میگردد. صدای
ضبط قطع شده بود و فقط صدای زنم بود که داشت میگفت: "نمیخواستم بهت دروغ
بگم. فقط دوست داشتم سورپریز بشی. سفرهی حضرت ابوالفضل نبودم. رفته بودم
دکتر. اول باید مطمئن میشدم. مژده بده؛ مسافر داریم"
بوی سیگار، خانه را برداشته بود.
پویا نعمت اللهی