بازرگاني مال بسيار داشت. مالش آنقدر زياد بود كه نگو. اگر قرار بود
ماليات بر دارايي خود را بپردازد، مبلغش از دارايي خيلي ها بيشتر مي شد.
شبي از شبها كه در منزل مشغول تماشاي شهر فرنگ بود، در هنگام پخش تيزرها
چشمش به يك طوطي سخنگوي باسواد افتاد. بازرگان از طوطي خوشش آمد و
بلافاصله به غلامش كه فردي درويش مسلك بود و ياهو نام داشت، سفارش خريد او
را داد. ياهو مدتي جست و جو كرد تا اينكه توانست فروشنده طوطي را گير
بياورد. سفارش خريد انجام شد و از آن پس بازرگان در انتظار آمدن طوطي لحظه
شماري مي كرد.
بازرگان منتظر خبري از آمدن طوطي بود، اما دريغ از يك خبر. ياهو هم نمي
دانست طوطي كجا گير كرده. بازرگان از غلام خواست هر جور كه شده خبري از
طوطي سخنگو برايش بياورد و به او هشدار داد اگر طوطي را نيابد، ياهو را
جلوي گرگهاي گرسنه خواهد انداخت تا او را ميل كنند! ياهو دوباره به جستجو
پرداخت و فهميد از آنجا كه طوطي وارداتي بوده، در گمرك گير كرده… پس
از پرداخت ماليات، طوطي به غلام تحويل داده شد. غلام هم طوطي را به صاحبش
تحويل داد، اما از آنجا كه به طوطي احساس حسادت مي كرد، مترصد گرفتن
انتقام بود… بازرگان كه از خوشحالي سر از پا نمي شناخت مي خواست طوطي را
به منزل ببرد، اما از آنجا كه همسر وي “خاتون” از آنفلوانزاي مرغي
مي ترسيد، مجبور شد طوطي را به حجره اش ببرد.
بازرگان
به طوطي جملاتي تبليغاتي مي آموخت تا با تكرار آنها، مشتريان به خريد كالا
ترغيب شوند. طوطي در هنگام ورود مشتريان “خير مقدم” و پس از خريد كالا به
آنها تبريك مي گفت. كار بازرگان رونق گرفت و هركس كه براي تماشاي طوطي
سخنگو به حجره اش مي آمد، چيزي مي خريد. درآمد بازرگان بيشتر شد، اما
چندان تمايلي به پرداخت افزايش ماليات بر درآمد خود نداشت.
طوطي و بازرگان به هم وابسته شده بودند و بازرگان بيشتر وقت خود را با او
مي گذراند. خاتون كه هنوز طوطي را نديده بود و فقط چيزهاي بدي درباره او
از غلام شنيده بود، از اينكه مي ديد بازرگان كمتر به او توجه مي كند،
ناراحت شده بود. بنابراين بالاخره بر ترس خود غلبه كرد و در حالي كه با
دستمالي استريليزه صورت خود را پوشانده بود، به حجره رفت تا طوطي را
ببيند. خاتون شنيده بود كه هرچه به اين طوطي باسواد بگويند، بلافاصله
مي آموزد و تكرار مي كند. بنابراين به طوطي نزديك شد تا امتحان كند.
همين كه چشم طوطي به خاتون افتاد، گفت : «آخ مرجان! عشق تو مرا كشت…»
خاتون با شنيدن اين جمله نگاه معناداري به بازرگان انداخت و پيش از اينكه
بازرگان توضيح دهد كه طوطي اين جمله را از صاحب قبلي خود آموخته، رفت تا
مهريه اش را به اجرا بگذارد. با وساطت ديگران، خاتون از تصميم خود منصرف
شد، اما به جاي مهريه، برگه اظهارنامه مالياتي بازرگان را با ارقامي
نجومي پر كرد تا بازرگان هزينه كم توجهي به او را به شكل ديگري بپردازد.
بازرگان و طوطي به هم وابسته شده بودند، اما از آنجا كه شبها از يكديگر
دور بودند، هر دو احساس دلتنگي مي كردند. طوطي از تنهايي خويش گلايه
مي كرد و دلش تا حدودي هواي وطن (شايد هم خروج از وطن!) كرده بود. بازرگان
هم براي اينكه حوصله طوطي سر نرود و او را سرگرم كند، شهرفرنگ خانه اش را
به حجره آورد تا طوطي با تماشاي برنامه هاي راز بقا سرش گرم شود. ضمناً
كنترل شهر فرنگ را هم به طوطي سپرد تا اگر از تماشاي برنامه ها خسته شد،
شهرفرنگ را خاموش كند. البته از طوطي قول گرفت كه زودتر بخوابد و در نيمه
شبها به تماشاي راز بقا نپردازد!
اين ماجرا همين طور ادامه داشت تا اينكه بازرگان در اعتراض به يك قانون
جديد مالياتي حجره اش را بست. بازرگان كه دلش پيش طوطي بود، مي خواست به
حجره خود سر بزند، اما شرايط به گونه اي بود كه نمي شد. پس از چند روز كه
مشكلات تا حدودي رفع شد، بازرگان دوباره در حجره اش را باز كرد. با ديدن
منظره اي كه مي ديد، چشمانش سياهي رفت: طوطي از فرط گرسنگي و تشنگي، بي
جان در كنج قفس افتاده بود.
بازرگان
كه از ديدن اين صحنه متأثر شده بود، طوطي مرده را با ناراحتي از قفس بيرون
آورد…. خارج شدن از قفس همانا و پرواز طوطي همانا.
ظاهراً
در يكي از شبها، طوطي با تماشاي طوطيان هندي هوايي شده بود و تصميم قطعي
به خروج از قفس گرفته بود. البته طوطي راه خروج از قفس را از همان اول
مي دانست؛ چون شعرش را قبلاً خوانده بود. گفتم كه، طوطي باسوادي بود…
نتيجه اخلاقي: ماليات بپردازيد (یا حداقل به همسر خود وفادار باشید)
نتيجه غيراخلاقي: هيچ وقت كنترل شهرفرنگ را به دست طوطي نسپريد (اگر هم میسپرید کانالهای هندی و راز بقا را قفل کنید).