درويشی قصه زير را تعريف میکرد
يکی بود يکی نبود مردی بود که زندگیاش را با عشق و محبت
پشت سر گذاشته بود. وقتی مُرد همه میگفتند به بهشت رفته است؛ آدم مهربانی
مثل او حتماً به بهشت میرود.
در آن زمان بهشت هنوز به مرحله کيفيت فراگير نرسيده بود و استقبال از او با تشريفات مناسب انجام نشد.
فرشته نگهبانی که بايد او را راه میداد نگاه سريعی به
فهرست نامها انداخت و وقتی نام او را نيافت او را به جهنم فرستاد. در
جهنم هيچکس از آدم دعوتنامه يا کارت شناسايی نمیخواهد. هر کس به آنجا
برسد میتواند وارد شود. مرد وارد شد و آنجا ماند... چند روز بعد شيطان با
خشم به دروازه بهشت رفت و يقه فرشته نگهبان را گرفت و گفت: «اين کار شما
تروريسم خالص است!» نگهبان که نمی دانست ماجرا از چه قرار است پرسيد: چه
شده؟ شيطان که از خشم قرمز شده بود گفت: «آن مرد را به جهنم فرستادهايد و
آمده وکار و زندگی ما را به هم زده. از وقتی که رسيده نشسته و به حرفهای
ديگران گوش میدهد و به درد و دلشان میرسد. حالا همه دارند در جهنم با هم
گفت و گو میکنند يکديگر را در آغوش میکشند و میبوسند. جهنم جای اين
کارها نيست! لطفا ًاين مرد را پس بگيريد!»
وقتی قصه به پايان رسيد درويش گفت: «با چنان عشقی زندگی
کن که حتی اگر بنا به تصادف در جهنم افتادی خود شيطان تو را به بهشت
بازگرداند