يکشنبه 4 آذر 1403
(24 / 11 / 2024)
بازدید امروز :0 مرتبهبازدید دیروز :0 مرتبهبازدید کل :2158786 مرتبهآی پی شما :18.116.24.111سیستم عامل شما :Unknownمرور گر شما :Mozilla
نوین وب »« طراحی تخصصی بانکهای اطلاعاتی تحت وب تلفن: سلیمی 64 52 913 -0913
لطفا چند لحظه صبر نمایید.در حال انجام عملیات
امکان ارسال ديدگاه شما در اين باره، در قالب ارسال نظر در انتهاي همين صفحه قرار دارد. صاحبان وب سايت ها و فعالان اينترنتي مي توانند با ايجاد صفحه شخصي از امکان ارسال محتوا: مقالات, لينک, آگهي و...برخوردار شوند. امکانات و خدمات ما را مقايسه کنيد!
پیادهای سر و پا برهنه با کاروان حجاز از کوفه به درآمد و همراه ما شد. نظر کردم و مالی نداشت. خرامان همیرفت و میگفت... پیادهای سر و پا برهنه با کاروان حجاز از کوفه به درآمد و همراه ما شد. نظر کردم و مالی نداشت. خرامان همیرفت و میگفت: نه به اشتر بر سوارم، نه چو اشتر زیر بارم؛ نه خداوند رعیت، نه غلام شهریارم؛ غم موجود و پریشانی معدوم ندارم؛ نفس میزنم آسوده و عمری می گذارم.توانگر اشترسواری گفتش: ای درویش، کجا می روی؟ برگرد که بسختی بمیری.نشنید و قدم در بیابان نهاد و برفت. چون به «نخله محمود» (محلی در نزدیکی مکه) برسیدیم، توانگر را اجل فرا رسید. درویش به بالینش فراز آمد و گفت: ما بسختی نمردیم و تو بر بد بختی بمردی. شخصی همه شب بر سر بیمار گریست چون روز آمد، بمرد و بیمار بزیست
پیادهای سر و پا برهنه با کاروان حجاز از کوفه به درآمد و همراه ما شد. نظر کردم و مالی نداشت. خرامان همیرفت و میگفت: نه به اشتر بر سوارم، نه چو اشتر زیر بارم؛ نه خداوند رعیت، نه غلام شهریارم؛ غم موجود و پریشانی معدوم ندارم؛ نفس میزنم آسوده و عمری می گذارم.توانگر اشترسواری گفتش: ای درویش، کجا می روی؟ برگرد که بسختی بمیری.نشنید و قدم در بیابان نهاد و برفت. چون به «نخله محمود» (محلی در نزدیکی مکه) برسیدیم، توانگر را اجل فرا رسید. درویش به بالینش فراز آمد و گفت: ما بسختی نمردیم و تو بر بد بختی بمردی.
شخصی همه شب بر سر بیمار گریست چون روز آمد، بمرد و بیمار بزیست