از
بچگی هم دلم همین را میخواست...یک مادربزرگ پیر...آنقدر پیر که کلی طول
بکشد تا به آشپزخانه برسد...آرام اما پویا...صبح که بیدار میشوی بخار سوپش
به هوا باشد و خورشتش هم بار...
کار
خودش را میکند...کاری ندارد که تو کی بیدار میشوی اما بدجور به غذا خوردن
و نخوردنت اهمیت میدهد...هر بار که سر از کارت بر میداری و نگاهش
میکنی...نگاهت میکند و لبخند میزند...و تو چقدر از سرعت زندگیش راضی
هستی... آرام آرام...یک جعبه پر از دارو و یک کتاب دعا...
میگی
تو مثل دخترم هستی...میگم...هیچی نگفتم...بغض کردم...خواستم بغلت
کنم...نتونستم...شاید حس کردم زود باشه یا تو فرهنگ شما عجیب باشه...دست
گذاشتم روی شونه هات...ممنون...همینو گفتم... اما یادم اومد خدا چقدر دیر
آرزومو بهم داد...چراشو نفهمیدم...
پی نوشت: با تو مگر دیگر آدم از زندگی مرگ بخواهد...