تو خوبی...خیلی خوب...دلم پیش تو نیست...حقت را به کس دیگر میدهم.
او بد است...خیلی بد...دلش پیش من نیست...حقم را به کس دیگر میدهد.
من از تو پر میشوم از شور...از عشق...تو خالی میشوی و
خالی میمانی...من او را پر میکنم از شور... از عشق...او پر میشود و پر
میماند...تو از من دلگیر و به او حسود...من از تو شرمنده و از او
دلگیر...و او غافل از من و تو...پی کس دیگر که پرش کند از شور...از
عشق...تو دلواپس من...و من...قلبم برای او میتپد...
داستانی است اینجا...هیچ کس حقش را نمیگیرد...من حق تو
را خرج او میکنم...او حق مرا خرج کس دیگر...و ما همه از هم دلگیر...همه به
هم حسود...همه به هم وامدار...همه به هم بدهکار...
میگی...اما گوشم با تو نیست...دلم هم...میگم...اصلا نیست که بشنود...
پی نوشت: بیا برگردیم همین امروز..میخواهم حقت را بدهم...شاید او هم بیاید تا حق مرا بدهد...