يکشنبه 4 آذر 1403
(24 / 11 / 2024)
بازدید امروز :0 مرتبهبازدید دیروز :0 مرتبهبازدید کل :2158786 مرتبهآی پی شما :18.188.205.95سیستم عامل شما :Unknownمرور گر شما :Mozilla
درمانگاه بهار اندیشه فاز سه اندیشه 80 81 65.55 021 »« درمانگاه شبانه روزی مهران شهریار 58 50 65.24 021 »« درمانگاه شبانه روزی رازی شهریار 25 34 65.22 021
لطفا چند لحظه صبر نمایید.در حال انجام عملیات
امکان ارسال ديدگاه شما در اين باره، در قالب ارسال نظر در انتهاي همين صفحه قرار دارد. صاحبان وب سايت ها و فعالان اينترنتي مي توانند با ايجاد صفحه شخصي از امکان ارسال محتوا: مقالات, لينک, آگهي و...برخوردار شوند. امکانات و خدمات ما را مقايسه کنيد!
این داستان مربوط میشه به دختری که خیلی فقیر بودش صبر کنین هنوز شروع نکردم چرا گریه میکنین..خلاصه این دخترک قصه مون نزدیکای خونشون یه فروشگاه لباس بودش /..از شانس بد این دختر یه دخترک بدجنس و از خود راضی همسایه شون بود و همیشه لباسای رنگ و برنگ تنش می کرد و دخترک فقیر قصه مون همش با حسرت نگاه میکرد تا اینکه یه روز...تن این دختر یه پیراهن تنش بید اخه خونشون کوچیک بید واسه همین اکثرا لخت خونش می چرخید (نه نگران نباشید خونشون پنجره نداشت واسه همین کسی نمی دیدش) ..خلاصه پیراهن خودشو می پوشه و میره بیرون اما یهویی پیراهن به لای در گیر می کنه و اینجا اغاز داستانمون شروع میشه...و دختره میره یبرون اما متوجه نمیشه پیراهنش پارست و بدنش برهنست البته (بالا تنه ههه)..خلاصه تمام مردم و دخترا وقتی می بینن اون با این لباس بیرون میاد ولی اصلا خودشو نمی گیره یهویی از فردا همه میرن خیاطی و میگن مثل اون مدل واسشون درست کنن و این چینن بازار خیاطی رونق گرفت وساخت سوتین از اینجا شکل گرفتو این چنین اون دخترک فقیرمون الان یکی از ثروتمندترین دختران ان زمان شده بید....برگرفته از داستانهای آصف..ص 45