همیشه
داستانهای زیادی در مورد دیده شدن ارواح و یا شنیدن صداهای عجیب و غریب
از خانههایی که در آنها اتفاق بدی رخ داده است و صاحبانشان کشته شدهاند،
به گوش میرسد اما صحت بیشتر این موارد به اثبات نرسیده است. در تمام دنیا
داستانها و افسانههای بسیاری در مورد ارواح شنیده میشود که بخشی از
تاریخ کشورها را تشکیل میدهند.
در
دنیا عده زیادی وجود دارند که بیرحمانه و بیگناه کشته شدهاند و مردم بر
اساس باورهای عامیانه فکر میکنند که روح این افراد در آرامش نیست و برای
گرفتن انتقام و اجرای عدالت در اطراف محل مرگشان پرسه میزنند. افرادی که
در زمینه ماوراءالطبیعه تحقیق میکنند معتقدند که اثبات یا رد چنین
مسائلی نیازمند تحقیقات بسیار است.
یکی از داستانهای ارواح که نسل به نسل و بیش از ۴قرن است، در مکزیک نقلمیشود افسانهزننالان است. داستان
زنی است که در نیمههای شب با ناله و شیون گریه کرده و دائم فرزندانش را
صدا میزند؛ «کودکانم، کودکان بیگناه من». ادعا میشود نالههای این زن
آنقدر بلند و جانسوز است که تقریبا در تمام شهر شنیده میشود. بعضی از
مردم ادعا میکنند که حتی روح این زن را دیدهاند که لباسی کهنه و پاره به
تن دارد و روی آن لکههای خون دیده میشود.
اما
داستان این گریههای شبانه به این قرار است که در حدود ۴۶۰ سال پیش یعنی
در سال ۱۵۵۰ در مکزیک دختری دورگه سرخپوست و اسپانیایی به نام لوئیزا
دونا -لوئیزا که البته در بعضی از داستانها ماریا نامیده میشود- زندگی
میکرد. زیبایی این دختر به حدی بود که گفته میشد زیباترین دختر دنیاست.
همین
زیبایی باعث شده بود تا دچار غرور شود. هرچه ماریا بزرگتر میشد غرور او
نیز بیشتر میشد تا حدی که حتی جواب خواستگارانی که در دهکده داشت را نیز
نمیداد و عقیده داشت زیباترین دختر دنیا باید با زیباترین مرد ازدواج
کند. در یکی از روزهایی که او در انتظار مرد رویاهایش سوار بر اسب سفید
بود، یکی از نجیبزادگان اسپانیایی به نام دون نونو مونتکلاس که به مکزیک
مهاجرت کرده بود و اتفاقا چهرهای زیبا داشت وقتی از دهکده آنها گذر
میکرد با ماریا آشنا شده و با او ازدواج کرد.
در
این زمان ماریا تصور میکرد که خوشبختترین زن روی کره زمین است و این
خوشبختی با به دنیا آمدن فرزندانش تکمیل شد. آنها صاحب سه فرزند شده
بودند. در این مدت دون نونو برای دیدن پدر و مادرش مرتب به شهر میرفت و
بازمیگشت تا اینکه در یکی از همین سفرها رفت و هیچگاه بازنگشت. پس از
گذشت چند ماه ماریا برای یافتن همسرش به شهر رفته و بالاخره او را پیدا
کرد اما یکباره با صحنهای باور نکردنی روبهرو شد. او، همسرش را در میان
یک جشن عروسی یافت؛ دون نونو داشت با دختری از یک خانواده متمول اسپانیایی
ازدواج میکرد.
در این هنگام
ماریا ساکت نمانده و به همه گفت که من همسر این مرد هستم اما دون نونو
گفتههای او را تکذیب کرد و گفت من هرگز با زنی بیاصالت مانند تو ازدواج
نخواهم کرد و ماریا را به طرز بدی از جشن بیرون کردند. ماریا درمانده و
مستاصل، با حس کینهای عمیق به دهکده بازگشت و در یک حمله جنون آنی به طرز
فجیعی کودکان خود را با ضربات چاقو به قتل رساند.
پس
از چند ساعت وقتی کمی آرام شد تازه فهمید که چه کاری انجام داده است،
ماریا دیوانهوار جیغ میزد و با لباسهایی که غرق در خون بود در خیابان
میدوید که دستگیر شد و به جرم قتل فرزندانش مدتی زندانی و بعد از آن به
اعدام محکوم شد. زن جوان لوئیزا در میدان اصلی شهر و در ملاءعام به دار
آویخته شد و جسد او مدتها بر دار باقی ماند تا عبرتی باشد برای دیگران.
اما این پایان داستان او نبود زیرا از آن به بعد مردم مکزیکوسیتی بعد از
گذشت این همه سال هنوز تصور میکنند که صدای او در گوشه و کنار شهر و در
اطراف خانهای که کودکانش را در آنجا به قتل رسانده بود به گوش میرسد که
با گریه و ناله فرزندان خود را صدا میزند. به همین دلیل مردم نام او را
لا لورنا به معنی زنی که ناله میکند گذاشتهاند.