يکشنبه 4 آذر 1403
(24 / 11 / 2024)
بازدید امروز :0 مرتبهبازدید دیروز :0 مرتبهبازدید کل :2158786 مرتبهآی پی شما :18.116.14.12سیستم عامل شما :Unknownمرور گر شما :Mozilla
آزمایشگاه پزشکی آبان شهریار 52 36 65.26 021 »« تصویر برداری پزشکی جام جم شهریار 44 85 65.26 021 »« مرکز سنجش تراکم استخوان شهریار 63 08 65.24 021.
لطفا چند لحظه صبر نمایید.در حال انجام عملیات
امکان ارسال ديدگاه شما در اين باره، در قالب ارسال نظر در انتهاي همين صفحه قرار دارد. صاحبان وب سايت ها و فعالان اينترنتي مي توانند با ايجاد صفحه شخصي از امکان ارسال محتوا: مقالات, لينک, آگهي و...برخوردار شوند. امکانات و خدمات ما را مقايسه کنيد!
از وفا نام مبر، آنكه وفاخوست، كجاست؟ ریشه عشق، فسرد/ واژه دوست، گریخت/ سخن از دوست مگو، عشق كجا؟ دوست كجاست؟.... به كه باید دل بست؟ به كه شاید دل بست؟ سینه ها جای محبت، همه از كینه پر است. هیچكس نیست كه فریاد پر از مهر تو را ـ گرم، پاسخ گوید نیست یكتن كه در این راه غم آلوده عمر ـ قدمی، راه محبت پوید *** خط پیشانی هر جمع، خط تنهائیست همه گلچین گل امروزند ـ در نگاه من و تو حسرت بیفردائیست. *** به كه باید دل بست ؟ به كه شاید دل بست ؟ نقش هر خنده كه بر روی لبی میشكفد ـ نقشه یی شیطانیست در نگاهی كه تو را وسوسه عشق دهد ـ حیله پنهانیست. *** زیر لب زمزمه شادی مردم برخاست ـ هر كجا مرد توانائی بر خاك نشست پرچم فتح بر افرازد در خاطر خلق ـ هر زمان بر رخ تو هاله زند گرد شكست به كه باید دل بست؟ به كه شاید دل بست؟ *** خنده ها میشكفد بر لبها ـ تا كه اشكی شكفد بر سر مژگان كسی همه بر درد كسان مینگرند ـ لیك دستی نبرند از پی درمان كسی *** از وفا نام مبر، آنكه وفاخوست، كجاست؟ ریشه عشق، فسرد واژه دوست، گریخت سخن از دوست مگو، عشق كجا؟ دوست كجاست؟ *** دست گرمی كه زمهر ـ بفشارد دستت ـ در همه شهر مجوی گل اگر در دل باغ ـ بر تو لبخند زند ـ بنگرش، لیك مبوی لب گرمی كه ز عشق ـ ننشیند بلبت ـ به همه عمر، مخواه سخنی كز سر راز ـ زده در جانت چنگ ـ بلبت نیز، مگو *** چاه هم با من و تو بیگانه است نی صد بند برون آید از آن، راز تو را فاش كند درد دل گر بسر چاه كنی خنده ها بر غم تو دختر مهتاب زند گر شبی از سر غم آه كنی. *** درد اگر سینه شكافد، نفسی بانگ مزن درد خود را به دل چاه مگو استخوان تو اگر آب كند آتش غم ـ آب شو، « آه » مگو. *** دیده بر دوز بدین بام بلند مهر و مه را بنگر سكه زرد و سپیدی كه به سقف فلك است سكه نیرنگ است سكه ای بهر فریب من و تست سكه صد رنگ است *** ما همه كودك خردیم و همین زال فلك با چنین سكه زرد ـ و همین سكه سیمین سپید ـ میفریبد ما را هر زمان دیده ام این گنبد خضرای بلند ـ گفته ام با دل خویش: مزرع سبز فلك دیدم و بس نیرنگش نتوانم كه گریزم نفسی از چنگش آسمان با من و ما بیگانه زن و فرزند و در و بام و هوا بیگانه « خویش » در راه نفاق ـ « دوست » در كار فریب ـ « آشنا » بیگانه *** شاخه عشق، شكست آهوی مهر، گریخت تار پیوند، گسست به كه باید دل بست؟ به كه شاید دل بست؟ از کتاب طلوع محمد مهدی سهیلی