در تعطیلات مهم کدام خانواده
را انتخاب میکنید؟ بیشتر دوست دارید با کدام خانواده شام را صرف کنید؟
کدام خانواده بیشتر برای داشتن نوه بی تابی میکنند؟
کدام
خانواده – خانواده من یا همسرم- برای گذراندن ایام تعطیلات مناسب تر
هستند؟ من و همسرم در هر تعطیلاتی سر این موضوع با هم بحث میکنیم و در
آخر هم تصمیم میگیریم که نیمی از تعطیلات را نزد خانواده من و نیم دیگر
را نزد خانواده همسرم برویم.
بحث و جدل با خانواده همسر
این بحث و جدلها درست از لحظه ازدواج آغاز میشود و تمامی هم ندارد!
در واقع این رقابتی است بین خانوادههابرای اینکه هر کدام زمان بیشتری را با زوج تازه به خانه بخت رفته بگذرانند.
باور کنید این رقابتی است که هیچ برنده ای هم ندارد، و وقتی مینشینی و
فکر میکنی که چقدر انرژی و زمان برای بحث کردن درباره این موضوع هدر داده
ای واقعا عصبی میشوی.
در
تعطیلات مهم کدام خانواده را انتخاب میکنید؟ بیشتر دوست دارید با کدام
خانواده شام را صرف کنید؟ کدام خانواده بیشتر برای داشتن نوه بی تابی
میکنند؟
و در نهایت اینکه کدام خانواده را برای زندگی و همسایگی انتخاب میکنید؟
بعضی
از والدین با چشمان ملتمسانه یا با آهی پشت تلفن میپرسند " چقدر مرا دوست
داری؟" بگذار به امید روزی که نزد من میآیی روزشماری کنم!!
به
هر حال، من احساس مالکیت خانوادههادرک میکنم؛ و اینکه به خودشان حق
میدهند فرزندشان با همسرش بیشتر تعطیلات را با آنها بگذرانند را سرزنش
نمی کنم. احساسات شان را کاملا درک میکنم. زمانیکه دارم با خانواده همسرم خوش میگذرانم احساس میکنم دارم به خانواده خودم خیانت میکنم. فکر میکنم که آیا خانواده همسرم احساس گناهی که بعضی اوقات سراغم میآید را درک میکنند یا نه؟
چرا که خانواده خودم را نیز دوست دارم و دوست دارم زمانی ا با آنها
بگذرانم. احساس دلتنگی خانواده خودم را هم درک میکنم و اینکه آنها هم
دوست دارند زمانی را با من و خانواده ام و همچنین خانواده برادرم
بگذرانند.
اغلب
مردم فکر میکنند که خانواده خودشان در روابط فامیلی ارجحیت دارند.
زمانیکه بچه بودم زمان زیادی را با خانواده پدرم میگذرانیدم . مهمانی های
شام، تعطیلات آخر هفته- در حالیکه خانواده مادرم همیشه چشم براه ما بودند.
میدانم بیشتر مردم هم همین کار را میکنند. زمانیکه مهناز را ملاقات
کردم، دیدم خانواده اش عادت دارند مرکز توجه فرزندانشان باشند.
از
پارسال که ما ازدواج کردیم، و دو روز بعد از اینکه از ماه عسل مان برگشتیم
بحث و جدل مان شروع شد که تعطیلات را با کدام یک از خانوادههابگذرانیم- و
مهم تر از همه آنها سال نو بود. در آن زمان آرزو میکردم یک
نماینده خانوادگی داشتم. هر کدام مان سعی داشتیم از نفوذ مان روی همدیگر
استفاده کنیم تاطرف مقابل را متقاعد کنیم. تعطیلات مختلفی وجود داشت و ما
چند روز مانده به هر کدام دعوا داشتیم : تعطیلات سال نو، روز مادر، روز
پدر ، سالگرد ازدواج ، تعطیلات مذهبی و .....
البته
من و مهناز تصمیم گرفتیم سر این موضوع بحث و جدل نکنیم و آن را به حال
خودش رها کنیم و عجیب اینکه سالها بعد دیدیم این موضوع به خودی خود مدیریت
شده است. به خاطر اینکه تا زادگاه مهناز هشت ساعت مسافرت خسته
کننده راه بود و همه خواهر و برادران مهناز هم در شهرهای مختلفی زندگی
میکردند ، و خانواده اش هم رسم جالبی داشتند و آن این بود که سالی دوبار
همه دور هم جمع شوند . والدین و خانواده من نزدیک تر بودند، اما باز هم
برای یک سفر یک روزه دور بودند. خانواده خودم را بیشتر از خانواده مهناز
میدیدیم، اما فقط چند ساعت کوتاه!
رسوم جدید
معمولا
هر خانواده ای به طرف دیگر حسادت میکنند. خانواده مهناز دوست داشتند
دخترانشان را بیشتر ببینند. خانواده من هم به زمانی که با خانواده مهناز
میگذراندیم که معمولا چندروزی میشد حسادت میکردند.
مانند زمانیکه
خواهر و برادرانمان ازدواج کردند، ما هم برای تعطیلات برنامه ریزی کردیم.
بعد از مدتی خانواده مهناز نزدیک تر شدند. آنها دیگر نزدیک خواهر کوچکتر
مهناز و دو نوه شان بودند؛ بعد از نزدیکی آنها با ما تعداد رفت و
آمدهایمان نیز بیشتر شد.
بعد
پدر من فوت کرد. مرگ وی خیلی چیزها را خراب کرد، اما به تنها نکته مثبتی
که رسیدم این بود که باید به رقابت بین دو خانواده پایان دهم.
خانواده مهناز هشت سال تمام بر زندگی خانوادگی من حاکم بودند. فکر میکردم
که آیا آنها به تجربه ای مانند تجربه مرگ پدر من رسیده بودند یا نه؟ الان
من با مادر و برادرانمان خیلی نزدیک و صمیمی هستم و تعطیلات را با هم
میگذرانیم. اما خانواده همسرم را اغلب بیش از حد میبینم!
می دانم این دلتنگیهاعاقبت مادرم را میکشد. وقتی از خانه والدین همسرم به وی تلفن میکنم صدای آه او را از پشت گوشی میشنوم . اما فکر نمیکنم مهناز بتواند مرا درک کند و بفهمد که این دلتنگی مادرم عاقبت او را دق مرگ خواهد کرد.
در نهایت خانوادههابه هم نزدیکتر شدند. خانواده من نیز نزدیک ما مستقر شدند.
و ما هم رسم جدیدی ایجاد کردیم، چیزی که پدرم همیشه آرزویش را داشت. بعد از گذراندن هشت سال سخت پر از بحث و جدل ، هر دو خانواده یک هفته تمام در ویلای خانواده من کنار دریا گذراندند.
مهناز
از آن مسافرت به عنوان مسافرت سالیانه "مسافرت خانوادگی و جنگ " یاد
میکند. زندگی 17 نفر در یک ویلا به مدت یک هفته بیشتر شبیه یک شوی طنز
تلویزیونی بود.
هر
روز لحظات خوب و بدی دارد – بعضی اوقات هم امروز مان تکرار دیروز است. در
هر لحظه ای که خداوند به ما هدیه داده، هر لحظه ای که کسی میخندد،هر
لحظه ای که کسی گریه میکند، یا با کسی در بحث و گفتگو هستی نکته ای نهفته
است.
آن
مسافرت یک هفته جادویی ، پر از تنش و اتفاق بود. وقتی به خانه برگشتیم ،
من و مهناز آنقدر ذهن مان درگیر و عصبی بود که حوصله همدیگر را هم نداشتیم.
امسال تصمیم گرفتیم که کار جدیدی بکنیم و اینکه تعطیلات را خودمان به تنهایی بگذرانیم تا بتوانیم کمی هم تفریح کنیم. مهناز اسم آن مسافرت را داروی خانواده گذاشته است.
این اولین داروئی است که زنگ های هشدار را به صدا درآورده است که کمی وقت را هم به همدیگر اختصاص دهیم.