محور اصلي رمان صد سال تنهايي1
تنهايي
تمام
شخصيت هاي اين داستان به نوعي محكوم به تنهايي اند، گويي كه پيشاني نوشت
همه اعضاي خانواده بوئنديا تنهايي است. حتي دهكده ماكوندو نيز روستايي
دورافتاده است كه محروم از مواهب تجدد، در ميان باتلاق ها محصور شده است.
اهالي همواره در انتظار رسيدن كولي ها هستند تا نوآوري ها و ابداعات جديد
را از گوشه و كنار دنيا به دهكده بياورند.
تبلور
اين تنهايي در شخصيت سرهنگ آئورليانو بوئنديا از همه بيشتر به چشم مي
خورد؛ كه ناتوان از ابراز عشق، خود را ناچار مي بيند تا باقي عمر را در
صحنه نبرد به سر برد و در هر قدم از اين سرگرداني هاي بي ثمر، فرزنداني را
به جا مي گذارد كه حاصل همخوابگي هاي زودگذر با زنان مختلف اند. در قسمتي
از داستان، او دايره اي به قطر سه متر به دور خود مي كشد و دستور مي دهد
كه هيچ كس حق ندارد از آن دايره به او نزديك تر شود. پس از خاتمه جنگ، او
نااميد از ادامه زندگي و براي اجتناب از رويارويي با آنچه در آينده
انتظارش را مي كشد، گلوله اي به سينه خود شليك مي كند، اما از بخت بد جان
سالم به در مي برد و موفق به خودكشي نمي شود. او دوران پيري را در
آزمايشگاه كيمياگري اش، سرگرم ساختن ماهي هاي كوچك طلايي مي گذراند، در
حالي كه گرفتار تنهايي خويش است. خوزه آركاديو بوئنديا، بنيانگذار
ماكوندو نيز دچار طاعون تنهايي است و سرانجام در حالي مي ميرد كه تنها به
درختي بسته شده است، اورسولا تمام عمر، در تنهايي زندگي مي كند و سرانجام
در دوران كهولت نابينا مي شود.خوزه آركاديو و ربكا نيز به علت لكه دار
كردن شرافت خانوادگي مجبور مي شوند تا خانواده را ترك كرده و تنها در خانه
ديگري اقامت كنند. آمارانتا در حالي مي ميرد كه پيردختري باكره است.
خرينلدو ماركز در انتظار مقرري و عشق آمارانتا بيهوده عمر را بر باد مي
دهد و در تنهايي مي ميرد. پيترو كرسپي پس از آنكه آمارانتا دست رد به سينه
اش مي زند، ناامیدانه خودكشي مي كند. خوزه آركاديو دوم پس از ديدن يك
مراسم تيرباران، تمامی روابطش را با دنیای خارج قطع مي كند و سال هاي آخر
عمر را محبوس در اتاق ملكيادس به سر مي برد. باقي شخصيت هاي رمان نيز به
نوعي از تنهايي، انزوا و يا عواقب آن رنج مي برند.
يكي
از دلايل اصلي اينكه همگي دچار تنهايي مي شوند، ناتواني ايشان در عشق
ورزيدن و پيشداوري هايشان است؛ هرچند اين رويه با ظهور عشقي راستين ميان
آئورليانو بابيلونيا و آمارانتا اورسولا متوقف مي شود، زيرا آنها از رابطه
محرميت و قرابت خوني اشان بي خبرند، ولي اين رابطه نامشروع، پاياني غمبار
را براي آنها رقم مي زند و حاصل عشق راستينشان كه اولين و آخرين عشق به
ثمر نشسته در طول صد سال زندگي نسل هاي خانواده بوئنديا است، نوزادي است
كه طعمه مورچگان مي شود. تمامي نسل ها محكوم به تنهايي اند، زیرا توانايي
عشق ورزيدن را ندارند، البته ميان آئورليانو دوم و پترا كوتس نيز عشق
پديدار مي شوند، اما هرگز به تولد فرزندي نمي انجامد.
مي
توان بيان كرد كه تنهايي در تمام نسل ها وجود دارد و موضوعاتي از قبيل
خودكشي، عشق، ناكامي، هوس، خيانت، آزادي، خشم، پرده دري و ورود به حريم
هاي ممنوع موضوعاتي فرعي هستند كه از صد سال تنهايي رماني مي سازند كه چشم
انداز بسياري را تغيير مي دهد و اين پيام را القا مي كند كه در اين دنيا
تنها زندگي مي كنيم و از آن مهم تر، تنها مي ميريم.
ماركز
سال هاي كودكي اش را نزد پدر بزرگ و مادربزرگش گذراند و در دوران تحصيل
نيز در مدارس شبانه روزي و دور از خانواده زندگي كرد، شايد حضور این
تنهايي عذاب آور در شاهكار او، تبلور تجربه هاي دوران كودكي اش باشد. او
در بزرگسالي هم اعتقاد دارد كه تنهاست و در جايي مي گويد كه هيچ شغلي به
تنهايي نويسندگي نيست، زيرا نويسنده تنها و بي كس در مقابل برگه سفيد و
بيگناه كاغذ مي نشيند... او حتي قدرت و شهرت را
سرآغاز تنهايي انسان مي داند، زيرا به موازاتي كه كسي قدرت مي گيرد،
توانايي برقراري ارتباط با همنوعانش را از دست مي دهد و تنها، خودخواه و
مستبد مي شود. به نظر ماركز افرادي كه قادر به ابراز محبت،عشق و نيكي نباشند ، يك روز تنها و سرخورده شده و تمايلات ديكتاتوري پيدا مي كنند .اين روند بارها درباره شخصيت هاي رمان صد سال تنهايي اتفاق مي افتد و آنها را در چمبره تنهايي گرفتار مي كند.