من جین مورگان هستم. متاهل و
دارای یك پسر 21 ساله. 23 سال است كه ازدواج كردهام و اخیرا تصمیماتی
گرفتهام كه شاید به نظر برخی افراد عجیب باشد،
من
جین مورگان هستم. متاهل و دارای یك پسر 21 ساله. 23 سال است كه ازدواج
كردهام و اخیرا تصمیماتی گرفتهام كه شاید به نظر برخی افراد عجیب باشد، اما به نظر خودم فقط خواهان كمی فضای شخصی هستم.
بشدت
میخواهم از این به بعد در اتاقی بیدار شوم كه پر از نور خورشید باشد.
همسرم به نور حساس است و اگر كوچكترین نوری در اتاق باشد، نمیتواند
بخوابد. به همین دلیل ما 23 سال در اتاقی خوابیدیم كه از سر شب
تا صبح و پس از رفتن همسرم از اتاق هیچ نوری وارد آن نشده و اندك نور آن
را هم با پردههای كلفت گرفتهایم.
من دلم میخواهد تختم لب پنجره باشد.
اتاقی میخواهم كه روی میزش تمام كتابهای مورد علاقهام را بخوانم. اتاقی
میخواهم كه مال خودم باشد و به سلیقه خودم در آن رفتار كنم.
در تمام این 23 سال سعی كردم برای آرامش همسرم و دیگران به میل آنها زندگی كنم و حالا دیگر خستهام و فضایی برای خودم میخواهم.
من نمیخواهم از همسرم جدا شوم، زیرا او را دوست دارم. اما از وقتی كه
پسرمان 21 ساله شده و به دانشگاهی در شهر دیگر رفته، احساس میكنم آنچه ما
را به هم مربوط میكرد از ما جدا شده است .
دوست دارم با همسرم دوست و صمیمی باشم در حالی كه او فردی خوددار ، كم حرف و رفتارش همیشه یكنواخت است.
گاهی
احساس میكنم من و همسرم برای یكدیگر مانند اثاثیه منزل شدهایم.
اثاثیهای كه گاهی از آنها استفاده میكنیم بدون اینكه حتی به آنها نگاهی
بیندازیم. میخواهم دیده شوم، میخواهم برای خودم در فضایی به وسعت فقط چند متر استقلال داشته باشم و به جای شراكت با دیگری و مطابق میل او رفتار كردن به آنچه خودم دوست دارم، بپردازم.
فكر نمیكنم این كار بدی باشد. البته وقتی مدتی پیش در این مورد با همسرم صحبت كردم، اول ناراحت شد و بعد به من حق داد.
همانطور كه او ساعتها دور از منزل در محل كارش است من هم اتاقی برای
خودم كرایه كنم و چند ساعتی را در روز به آنجا بروم تا این احساس نیازم
تامین شود.
وقتی درباره این موضوع با وكیل خانوادگیمان صحبت كردم، اول متوجه منظورم نشد و دوباره پرسید «پس چرا طلاق نمیگیری؟» من به او گفتم كه نمیخواهم از همسرم جدا شوم بلكه فقط میخواهم اتاقی برای خودم داشته باشم و در آنجا همه چیز در اختیار شخص من باشد؛ آن هم با سلیقه و علاقه خودم.
او
گفت احساس تو یعنی پایان زندگی مشترك، در صورتی كه من گفتم اینطور نیست.
بعد از آن وقتی بیرون آمدم تا رسیدن به خانه دوستم، در این فكر بودم كه
شاید واقعا باید جدا شوم و خودم نمیدانم. شاید آنچه میخواهم تنهایی است
نه فضای اضافه.
وقتی
به خانه دوست قدیمیام رسیدم دیدم كه همسرش بازنشسته شده و بیشتر روز را
در خانه كنار هم سپری میكنند و هر كدام هم در ساعاتی به كارهایی كه دوست
دارند میپردازند، مردد شدم. شاید چنین پیشنهادی از جانب من اشتباه بوده است.
شاید میتوانستم در همان فضای خانه بخشی را به خودم اختصاص بدهم و از همسرم بخواهم با من همكاری كند.
حالا نمیدانم چه كنم، از طرفی فكر میكنم شاید راه دیگری برای رسیدن به احساس استقلال و هویت بیشتر برایم وجود داشته باشد.
شاید
در فضای جدید نیز احساسم تغییری نكند و فقط مشكلی به مشكلاتم اضافه شود.
نمیدانم و فقط امیدوارم خداوند كمكم كند تا پس از 23 سال زندگی مشترك به
آرامشی دلچسب برسم.
سحر كمالینفر