به
تازگی داستان یک راهبه چینی را شنیده ام. او از روستایی گذر میکرد که فقط
چند خانه در آن بود و چون هوا داشت تاریک میشد و او تنها بودن به محوطهی
جلوی آن خانهها رفت و از روستاییان درخواست کرد: "لطفاً اجازه بدهید که
امشب در یکی از خانههای شما اقامت کنم."
برای
آنان او یک غریبه بود و از مذهبی دیگر بود، پس روستاییان درهای خانه
هایشان را به روی بستند. روستای بعدی بسیار دور بود و هوا تاریک میشد و
او تنها بود. او مجبور شد شب را در هوای باز بخوابد و زیر یک درخت گیلاس
استراحت کند. نیمه شب بیدار شد، شبی سرد بود و او به سبب سرما خوابش
نمیبرد. او به بالای سرش نگاه کرد و دید که شکوفههای گیلاس همه باز شده
اند و درخت از شکوفهها پوشیده شده بود. و ماه در وسط آسمان بود و مهتاب
بسیار زیبا بود. او برای یک لحظه، خوشی بسیاری را تجربه کرد. صبح که شد به
آن روستا برگشت و از تمام مردمی که سرپناهشان را از او دریغ کرده بودند
تشکر کرد.
وقتی
از او پرسیدند، "برای چه تشکر میکنی؟" گفت، " برای عشقتان، برای مهر و
مهربانی تان که دیشب درها را به روی من بستید. به همین سبب بود که من دیشب
توانستم سروری باورنکردنی را تجربه کنم. من آن شکوفهها ی گیلاس را زیر
نور باشکوه مهتاب دیدم و چیزی را دیدم که قبلاً هرگز ندیده بودم. اگر به
من پناه داده بودید، آن را نمیدیدم. حالا دلیل بستن درها را دیدم و از
مهربانی شما تشکر میکنم."