این سخن به اندازه ای در مغز و استخوان اسکندر اثر کرد که بی اختیار فریاد زد: «اگر اسکندر نبودم می خواستم دیوژن باشم...
ما
در این سلسله مقالات سعی داریم شما را با ریشه ی ضرب المثلهای فارسی آشنا
سازیم .زبان شیرین فارسی پر از مثل های بیشماری است که با فلسفه ای مشخص
بوجود آمده اند، سینه به سینه حفظ شده اند و تاکنون بر زبانها جاری هستند.
چه خوب است با دانستن ریشه های این مثل ها از این به بعد آگاهانه این
جملات پر نغز را بکار بریم تا بر غنای زبان فارسی بیفزاییم
سایه تان از سر ما کم نشود
(این
عبارت که "سایه" در آن در معنی مجازی لطف و مرحمت و توجه ویژه به کسی است،
امروزه به هنگام احوال پرسی یا خداخافظی مورد استفاده می گیرد)
"دیوژن"
فیلسوفی "کلبی" بود و از دنیا و علایق دنیوی پرهیز می کرد و ثروت و آداب و
رسوم اجتماعی را یکسره به کناری نهاده بود. وی با پای برهنه و موی ژولیده
در انظار ظاهر می شد. روزها دور از قیل و قال شهر در سکون و سکوت به تفکر
و تعمق می پرداخت و شب ها در آستانه ی در معابد می خوابید.
بی
اعتنایی او به مردم تا آن اندازه بود که در روز روشن فانوس به دست می گرفت
و به حستجوی "انسان" می پرداخت. میر خواند در روضه الصفا می تویسد: « روزی
بر بلندی ایستاده بود و به آواز می گفت: «ای مردمان !» مردمی انبوه دور او
گرد آمدند. گفت: «من مردمان را خواندم نه شما را !» (روضه الصفا، ج ١، ص
٦٨٢)
مولوی با نظر به این ماجرا می فرماید:
دی شیخ گرد شهر همی گشت با چراغ / کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند یافت می نشود، جسته ایم ما / گفت آن که یافت می نشود آنم آرزوست
این
بی اعتنایی به مردم و بی ملاحظگی به هنگام سخن گفتن سبب شد تا مردم او را
از شهر بیرون کردند. یکی به طعن و تمسخر از او پرسید: «دیوژن دیدی هم
شهریانت تو را از شهر بیرون کردند ؟ پاسخ داد: «چون این نیست، من آنان را
در شهر گذاشتم !» (سیر حکمت در اروپا، ج ١، ص ٤۳).
دیوژن
همیشه با زبان طعن و سرزنش با مردم برخورد می کرد و به اندازه ای به مردم
گوشه و کنایه می زد که امروزه دز اصطلاح فرنگیان "دیوژنیسم" به جای " زخم
زبان زدن" مصطلح است ( خرقه ی درویش، برگ ١٠٦)
می
گویند هنگامی که اسکندر، کورینت (Corinte) زادگاه دیوژن را فتح کرد، چون
آوازه ی وارستگی او را شنیده بود، با شکوه و دبدبه ی فراوان به دیدارش
رفت. در آن هنگام دیوژن در زیر آفتاب دراز کشیده بود و اعتنایی به ورود
اسکندر نکرد و از جایش تکان نخورد. اسکندر برآشفت و گفت: «مرا نشناختی که
احترام لازم به جای نیاوردی؟ دیوژن با خونسردی گفت: «شناختم ولی از آن جا
که بنده ای از بندگان من هستی ادای احترام را ضرور ندانستم».
به
نوشته ی سیر حکمت در اروپا دیوژن از اسکندر پرسید: «بالاتر از مقام تو
چیست؟» اسکندر پاسخ داد: «هیچ». دیوژن بی درنگ گفت: «من همان "هیچ" هستم و
بنابراین از تو بالاتر و والاترم».
اسکندر سر به زیر انداخت و پس از اندکی تفکر گفت: «دیوژن ! از من چیزی بخواه و بدان که هرچه بخواهی می دهم»
آن
فیلسوف وارسته از جهان و جهانیان، به اسکندر که در آن لحظه میان او و
آفتاب فرار گرفته بود و مانع از رسیدن نور خورشید بود، گوشه ی چشمی انداخت
و گفت: « سایه ات را از سرم کم کن ! »
این
سخن به اندازه ای در مغز و استخوان اسکندر اثر کرد که بی احتیار فریاد زد:
«اگر اسکندر نبودم می خواستم دیوژن باشم» (سیر حکمت در اروپا،ص ٤٢)
عبارت
بالا از آن تاریخ به صورت ضرب المثل در آمده است با این تفاوت که بسیاری
از مردم روزگار که به این گونه سایه ها محتاجند و کمال مطلوبشان این است
که در زیر سایه ی صاحبان قدرت و ثروت به سر ببرند، آن را در معنایی وارونه
از آن چه که دیوژن خواسته بود به کار می بردند.