چند روز پیش یک
گزارش توی سایت بی بی سی فارسی دیدم در مورد سفر به مونترال. از جهات زیادی این
گزارش برای من جالب بود و خوندنش برای شما هم ممکنه خالی از لطف نباشه. من این
گزارش را بدون کم و کاست کپی کردم چون میدونم که از توی ایران نمیشه سایت بی بی سی
را باز کرد. و این توضیح را هم بدهم که این گزارش توسط گزارشگرهای حرفه ای این
خبرگزاری تهیه شده پس با دقت بخونید. این هم لینک مستقیم:
http://www.bbc.co.uk/persian/interactivity/debate/story/2005/05/050517_h_behzad_montreal.shtml
نگاهی سرسری به مونترال!
وقتيکه وارد
فرودگاه شديم گويی از چند قاره و چند کشور گذشتيم تا به در گمرک برسيم.
دالونهای بين هواپيما
و سالن گمرک و ويزا، انگار هر چند متر يکبار با يک بحران بودجه دولت رو به رو شده! موکت و رنگ و چراغ مهتابی بی روح و علامتهای رنگ پريده روی ديوارها
گاهی شبيه فرودگاه ازبکستان می شد، گاهی مثل فرودگاه مهرآباد زمان شاه و گاهی مثل
دوبی! بين شهر و فرودگاه خانه ها و ساختمانها شبيه
تهران خودمون بودن. نوساز و بی روح، يا کلنگی. از جاده های آسفالتی
براتون بگم که بخندين. ترک ترک خورده و پر از
چاله چوله. علتش رو که بهم گفتن زدم زير خنده . خنده از بی سوادی خودم. گويا علت ترک اينه: زمستانهای
منهای بيست درجه! و بی پولی شهرداری! يک راننده تاکسی
ايرانی که فوق ليسانس اقتصاد داره (بخدا) می گفت: "نيويورک زمستونهاش به
منهای بيست درجه می رسه، ولی جاده هاش مثل آينه است. بابا اينجا دولتش گداست،
شهرداری هم پولشو خرج چيزهای ديگه می کنه."
مونترال چند خيابان اصلی چند کيلومتری
داره که شهر رو شطرنجی کرده. اسم خيابونها اصلا
يادم نموند چون اکثرا اسمهای فرانسوی بود.يک تاکسی هم توش پيدا نمی شه همه در اصل تاکسی تلفنی هستن و يک
درصد پيش می ياد که يک تاکسی خالی تو خيابون باشه ( و تازه زبون انگليسی بلد باشه).خيلی از تاکسی رونها سياهپوستهای
هائيتی (يک زمانی مستعمره کانادا بوده) هستن که دو مونترال کار می کنن و دائما
نقهای سياسی می زنن.
پوست خز و سنگ
قبر
مونترال همونطوری که از اسم فرانسويش
معلومه، بيشتر جمعيتش فرانسويه و بقيه اش انگليسی. گويا لهجه فرانسوی مونترالی ها مدل روستائيه ۲۰۰ سال پيشه. (سر اين موضوع هم فرانسوی های اروپا خيلی براشون ژست می يان.
لهجه شون لهجه همون مهاجرانی هست که
دويست و خورده ای سال پيش با کشتی کنار اين سرزمين سرسبز رسيدن و اونجا کنگر خوردن
و لنگر انداختن.
انگار مهاجرای فرانسوی به تپه هايی
سرسبزی می رسن که قبيله های بومی اونجا دهکده هايی داشتن. بعد از اينکه با بومی های داد و ستد پوست راه ميندازن، روشون
زياد می شه وبتدريج با خشونت و گاهی با کلک زمينهاشون رو تصاحب می کنن واز اونجا
بيرونشون می کنن. بعد قبرستان معروف مونترال رو به جاش می سازن. الان اين قبرستان قديمی (که هنوز
فعاله) بالای تپه يکی از مراکز جهانگردی شهره!
به زور هم شده
بايد بخوری
شايد مونترال از معدود شهرهای جهان
باشه که بدترين رستورانهای ممکن رو داره. رستورانهای بد با نمای شيشه ای، رستوران بد مجهز به چراغهای
نئون و رستوران بد با قيمت ترسناک.خدا رحم کنه اگه تو رستوران بخواهين غذا بخورين، حالا چه
ايرانی چه خارجی.يک نمونه:
"باقالی پلو باماهيچه ۱۵
دلار" اولا ماهيچه رو با سس گوجه فرنگی درست کرده
بودن! بعد بجای باقالی پلو يک اثر هنری تو بشقاب ديدم، باقالی پلو! ولی چه جوری؟
اينجوری: "برنج سبزبا سبزی خشک و چهار تا باقالی سبز بزرگ کنارش بيرون از
برنج ( بخدا)!تازه اينقدر
همه چيز شور بود که بالاخره برای اينکه دعوامون نکنن که چرا غذاها نصفه مونده يکی
از همراهان ما (مهدی) روشو سفت کرد و به گارسون گفت: "غذاتون خيلی پر نمکه"!!! اوخ اوخ، چشمتون روزبد نبينه، تيم بانوان گارسون رستوران حمله
ور شدن به ميز ما و آبرومونو بردن، هرچی ميگفتيم می گفتن نه و سرمون داد می زدن که
اين خودش ثابت می کنه که فشار خون کارمندان بعلت ازدياد سديم (نمک) در خون بالا
رفته وخونشون رو به جوش آورده.
يک پرس کتاب
درکافه بيبلوس؟
بيبلوس نبش خيابونه و سراسر شيشه است.
داخلش با تکه پاره هايی از نماهای ايرانی تزيين شده. کاشی ، ديزی سفالی، کشکول،
سماور و يک کتابخانه با طاقچه های چوبی که چند تا کتاب فارسی لابه لاش بود.
روی هر ميزی جسته گريخته يا يک
نويسنده نشسته يا يک گروهی درباره يک فيلم دارن جر و بحث می کنن. صاحب کافه خانم پورافضل می گفت: "اين کافه رو من مثل يک خونه درست
کردم. و مردم هم اينجا رو عين خونه خودشون می دونن (ناگفته نماند که نگرانی ما
برطرف شد، از ما نخواستن بريم ظرفها رو بشوريم!) علت خوب بودن غذای
کافه شايد پرهيز از غذاهای رستورانی باشه، در نتيجه: ۱- نمی شه با بقيه جاها مقايسه اش کرد، ۲- آدم رو ياد غذای خونه می ندازه. مخصوصا از اون نوعيش که مامان
گذاشته تو يخچال و بهش ناخنک می زنيم. ولی خانم پورافضل راز
موفقيتشون رو در زير نويس منوی کافه فاش کردن: "سس محبت".
دو ساعت در شهر
کاظمی
نمی شه در مونترال کانادا بود و زهرا
کاظمی رو در شهرحس نکرد. تو اون دو سه روزی که
مونترال بوديم، مهدی جامی که سرپرست انجام پروژه "مهاجران کانادا "در اون شهر بود، از طريق دوست و آشنا با
دکتر شهرام اعظم و استفان، پسر زهرا کاظمی قرار ملاقات گذاشت. تو يک کافه در منطقه
فرانسوی نشين شهر ساعت ۴
بعد از ظهر قرار گذاشتيم که يک ملاقات دوستانه ۲ ساعته داشته باشيم که بعد قرار مدار مصاحبه بذاريم. دکتر اعظم، آقای تر و تميزی بود با صورتی صدمه ديده ( گفتن که آسيب
زمان جنگه.(
استفان، جوون خوش لباس، خوش تيپ و خوش
قيافه ای بود، بی نهايت کلافه بنظر می آمد ونه به کيک شکلاتی لب زد و نه به
شيرقهوه. يک جو نامريی دورش بود که مانع می شد باهاش حرف بزنی، هم حوصله اش از دست
ما و هر چی خبرنگار سر رفته بود و هم نگرانی فردا ملاقات با وکيل، گويا براش اعصاب
نذاشته بود.
مهدی پيشنهاد کرد که يک عکسنامه (کلمه
من درآوری برای photo-diary) از
اتاقش و زندگی روزمره اش بگيريم.. . . با صدايی که به زحمت شنيده می شد گفت: الان
بد وقتيه. منهم خيلی دوست داشتم يک چند ساعتی رو باهاش تو همون خيابون که دو طرفش
کافه های فرانسويه قدم بزنم و درباره همه چيز، جز مادرش زهرا کاظمی حرف بزنيم، تا
بفهمم جوونی که می گن خنده از لبهاش نمی افتاد، وقتی که ناگهان با مرگ مادرش در
زندان، ناخواسته جزو حادترين جريانات سياسی دنيا شد، چی تو سرش می گذره؟ چه
دوستانی داره، کجاها می ره و جريان عينک قرمزش چيه؟
دراين حال مهدی هی عکس می گرفت و من
می ترسيدم که نکنه استفان از کوره دربره. بالاخره ديگه دو ساعت
تموم شد و خداحافظی کرديم و کيک و قهوه دست نخورده روی ميز يخ کرد و آفتاب سرد
غروب مونترال درست خورد توچشممون
.
اسفند دود کنین
هر کسی مونترال می ره باید حتما یکسری
به فروشگاه بزرگ برادران اخوان بزنه. این فروشگاه امپراطوری
مواد غذايی و مواد فرهنگیه ایرانیه!
امپراطوری ای به مساحت 500 متر مربع و
ارتفاع چهارمتر و سی سانت. امپراطوری ای با رنگهای سبز و سرخ و نارنجی ، با طعم
زیتون و انار و با بوی خورشت قیمه و با صدای تنبک و تار. و واقعا هم همه چیز می
فروشن حتی تنبک!
در اصل با یکسری نقاشی دیواری از توی
پارکینگ شروع می شه و بعد از درهای دو لنگه وارد قسمت خرید فروشگاه می شیم و بعد
از ده دقیقه راه پیمايی به انتهای ساختمان و آقای خورشیدی حکیم می رسیم که داروهای
سنتی تجویز می کنن.
برای موفقیت برادران اخوان ایرانی های
شهر کلی فرضیه تراشیدن ولی تا اونجايی که ما دیدیم برادران تا چند نسل تو این کار
بودن و بخاطر سابقه شون می دونن چیکار باید کرد در حالی که بیشتر مغازه های دیگه
ایرانی مونترال مال لیسانسه ها و کسانیه که برای اولین بار پشت صندوق نشستن.
چون بقالی های ایرانی خارج از کشور
بیشتر شبیه غار آدمخوارها می مونه! فروشگاه اخوان خیلی توجه جلب می کنه. علت اینکه
مغازه همیشه شلوغه ( حتی خارجی ها می یان که زرشک بخرن که به صبحانه Corn flakes شون اضافه کنن) دو چیزه:
1- همه اجناس برق می زنه! 2- فروشگاه از شیر مرغ توش پیدا می شه تا
جون آدمیزاد و احتمالا3- مثل یک فروشگاه بزرگ
خارجیه ولی اجناس ایرانی هم داره! تنها خلافی که از
"فروشگاه اخوان" سرزده، گذاشتن تخت چوبی و منقل کباب تو پیاده رو بوده
که پلیس بهشون هشدار داده جمعش کنن. تو مدتی که مونترال بودیم
یک سری هم به انبار "اخوان" زدیم که به بحدی بزرگه و جعبه ها روی هم
چیده شده که جون میده برای کوهنوردی.
لباس ملی
متاسفانه هنوز اکثر ايرانی ها از دور
داد می زنن که ايرانين! غير از قيافه مون، صرفه جويی در رسيدن به تيپ که يکی از
خصلتهای جديد ايرانی ماست در نوع مونترالی مون هم ادامه پيدا کرده. انگار نه انگار که اومديم خارج، حالا که همه مغازه ها جنس خارجی می
فروشن باز هم می ريم جنسای ساخت ترکيه پيدا می کنيم و می پوشيم که شبيه عکسهای تو
ايرانمون بشيم! يکی از عجيبترين لباسهايی که ديدم، لباس يک
گارسون ايرانی بود: بالا تنه سفيد چهاردگمه با سرشونه مدل مايکل جکسون (فاصله دو سرشونه دومتر) شلوار خمره ای
سياه و کفش کتونی و موهای مش شده!
مردم مونترال
بعلت آب و هوای ناجور اين شهر که هم
قطبيه و هم شرجی، يک بازاربزرگ زير شهر ساختن که همه چيز توش پيدا می شه ( جز
بقالی ايرانی).
در اون محيط سربسته مجهز به پله برقی
مدت کوتاهی دنبال چيزهايی که يادمون رفته بود تو چمدون ببنديم، می گشتيم. فرصتی شد که با چند نفر سر
صحبت رو باز کنيم و تو اون نگاه سرسری بنظر اومد که ( درمقايسه با لندن) مردم خونگرم، مهربون و متعصبی ای داره! تعصب
به زبان و فرهنگ فرانسوی. همه هم اول به زبان
فرانسه باهات سلام عليک می کنن و به زحمت انگليسی حرف می زنن. (همه علامتهای شهر،
اول با حرف درشت فرانسوی نوشته شده و بعد ريزتر ترجمه انگليسی اون هست) با ايرانی ها که حرف می زدم
هيچکدومشون از مردم مونترال شکايتی نداشتن. اکثر ايرانی هايی که ما ملاقات کرديم خودشون رو کانادايی می
دونستن. با اينکه همين اقليت خارجی که ايرانی ها هم جزوش
هستن گويا در انتخابات عمومی رای مثبت به تجزيه ايالت کبک از کانادا ندادن و سر
اين موضوع فرانسوی های شهر دل پرخونی از خارجی ها دارن ، ولی به روی خودشون نمی
يارن!
کانادا درای
تعجبه که تو خود کانادا اثری از اين
آب حيات پيدا نشد! گويا کانادا درای با طعم پرتقالی، مثل هنر، فقط نزد ايرانيان
است و بس!
هر جا می رفتی می گفتی کانادادرای،
يکجوری وانمود می کردن که انگار يک کلمه فارسی شنيدن. تو هر رستوران يا کافه ای،
کانادادرای يک چيز مخصوص خودش بود. يکجا شربت گازدار با طعم ليمو بود. يکجا مزه
زنجبيل می داد، يکجای ديگه يک چيزی بود شبيه زهر مار! فقط بر حسب تصادف تو پياده رو يک علامت بزرگ کانادادرای ديديم که فوری
پريديدم و ازش عکس گرفتيم که وقتی بر می گرديم به دوستامون پز بديم که آثار
باستانی کانادا رو ديديم.
فرانسوی ها
اينور، انگليسی ها اونور
يک خيابون يکطرفه باريک منطقه فرانسوی
رو از انگليسی، جدا می کنه. گويا منطقه فرانسوی
فقيرنشين تر از منطقه انگليسيه. ولی کوچه ها و قهوه خونه های قشنگتری داره و ساختمونهاش
شبيه ساختمانهای پاريسه ولی کوتاه تر. شيروونی های رنگی و تا دلتون بخواد راه پله. همه جا راه پله های فلزی از طبقه دوم و سوم پيچ می خوره می ياد تو
پياده رو.
و چون اونجا زمين زياده، ساختمانها از
سه چهارطبقه بلندتر نيست و شهر با اينکه جمعيت کمی داره، خيلی پهن و درندشته. جوری
که ما يکبار عصر اشتباهی زود از تاکسی پياده شديم و بعد از غروب نفس نفس زنان تازه
رسيديم به چهارراه دوم! بخش انگليسی نشين شهر
بيشتر شبيه آمريکا می مونه و قسمت فرانسوی (شرق شهر) بيشتر تحت تاثير فرهنگ
اروپاست بهمين خاطر از بابت مسائل جنسی آزادتر از غرب شهره. تو اون منطقه س ک س- شاپهای زيادی هست و محله هم جنس گراهاش خيلی بزرگه.
اونجا جوونايی رو می بينی که تيپهای پانکی دارن در حالی که در اون يکی قسمت، مردم
محافظه کار تر بنظر می يان!
قهوه های قسمت فرانسوی شهر قابل تحمله
ولی تو قسمت انگليسی نوشيدن قهوه همانا و سياهی رفتن چشمها همان. و برعکس انتظار، تو قسمت انگليسی نشين شهر شرابخانه های معروف بود و تو
قسمت فرانسوی آبجو فروشی های بزرگ! ( آخه تو اروپا انگليسی ها آبجو خورن و فرانسوی
ها اهل شراب) دانشگاه معروف مونترال که پر از ايرانيه تو قسمت
انگليسی قرار گرفته. يک قهوه خونه داره با ميزهای بتونی و آهنگهای الکترونيکی و
قهوه های خواب پرون مخصوص شب امتحان. محيط کافه خيلی مدرن و
آرومه ولی خود دانشگاه يک چيزی مابين بيمارستان و اداره ست و در و ديوارش سالهاست
که با "سليقه" و" روح" قهر کرده.
فرار هومن
اونجا با يک دانشجو به اسم هومن آشنا
شدم که داشت مدرک تو يک رشته ای می گرفت که مخ آدم سوت می کشيد. تيپش امروزی بود
خوشبختانه چند روزی بود که برنامه های بی بی سی رو از طريق اينترنت می شنيد. گفت
ما اينجا دو کار داريم: "پارتی و امتحان".
بچه ها واقعا اونجا سخت درس می خونن و
محدوديتهايی که در ايران داشتن رو جبران می کنن، البته خيلی ها می گن کيف و حالشون
تو ايران بيشتر از کانادا بوده! با هر ايرانی ای که
حرف می زدم ميديدم که اصلا خيال برگشت به ايران رو نداره. پس يعنی اين مغزها که فرار می کنن می يان اينجا؟! فرار مغزها واز سوی ديگر فرارسرمايه ها! که البته اون ديگه مربوط می شه
به شهر تورنتو و يادداشت بعدی. فقط ناگفته نمونه که
ايرانی های مونترال اکثرا مهاجران قديم و پناهنده های سياسی هستن که سختی های اول
مهاجرت رو پشت سر گذاشتن و اکثرا آدمهای موفقی از آب در آمدن که يا ويزای دائم و
پرچم شيرو خورشيد(عکسهای يادگاری) دارن يا گذرنامه کانادايی وکتابهای سياسی. ولی
همه ديگه تو شهر مونترال حل شدن