روز ها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت فرشتگان سراغش را از خدا می‌گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می‌گفت:...

مادرم یک چشم نداشت. در کودکی براثر حادثه یک چشمش را ازدست داده بود. من کلاس سوم دبستان بودم و برادرم کلاس اول. برای من آنقدر قیافه مامان عادی شده بود که ...

مردی از یکی از دره های پیرنه در فرانسه می گذشت که به چوپان پیری برخورد غذایش را ...با او تقسیم کرد و

اومیگفت که پس از سالها زندگی مشترک، همسرم از من خواست که با زن دیگری برای شام بیرون بروم...

نجار پیری خود را برای بازنشسته شدن آماده میکرد . یک روز او با صاحب کار خود موضوع را درمیان گذاشت .

می‌گویند در كشور ژاپن مرد میلیونری زندگی میكرد كه از درد چشم خواب بچشم نداشت و برای مداوای ...

پسرک پدربزرگش را تماشا کرد که نامه ای می نوشت . بالاخره پرسید :

روزی تصمیم گرفتم كه دیگر همه چیز را رها كنم. شغلم ‏را، دوستانم را، زندگی ام را!

(یاشار) خیلی ساده اتفاق افتاد. یک روز سرد زمستانی بود. شال و کلاه کرده بودم به سرکار بروم که توی کوچه دیدمش... ساک به دست و با صورت سرخ شده از سرما و مستاصل...

کشاورزی فقیر از اهالی اسکاتلند فلمینگ نام داشت. یک روز، در حالی که به دنبال امرار معاش خانواده‌اش بود، از باتلاقی در آن نزدیکی صدای درخواست کمک را شنید، وسایلش را بر روی زمین انداخت و به سمت باتلاق دو

روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود

اون (دختر) رو تو یک مهمونی ملاقات کرد. خیلی برجسته بود، خیلی از پسرها دنبالش بودند در حالیکه او (پسر) کاملا طبیعی بود و هیچکس بهش توجه نمی کرد…

این داستان مربوط میشه به دختری که خیلی فقیر بودش صبر کنین هنوز شروع نکردم چرا گریه میکنین..

روزی شیوانا متوجه شد که باغبان مدرسه خیلی غمگین و ناراحت است. نزد او رفت و علت ناراحتی اش را جویا شد.

پادشاهی پس از اینكه بیمار شد گفت:

مردي باهمسرش در خانه تماس گرفت و گفت:"عزيزم ازمن خواسته شده كه با رئيس و چند تا از دوستانش براي ماهيگيري به كانادابرويم"

داستانی در مورد رابع شنیده ام، در شهر مشهور و محکوم سودوم، او از هر گوشه و خیابان شهر هر روز فریاد می‌زد که :

داستانی از یک انسان بیخدا شنیده ام او یک وکیل بود و انسانی بسیار منطقی. او برای اعلام اعتقادش، با حروف درشت روی دیوار اتاقش نوشته بود: خدا هیچکجا نیست.GOD IS

مردی نزد یک عارف صوفی رفت و گفت، "من ناکام شده ام و می‌خواهم خودکشی کنم.

وقتی پدربزرگش در حال مردن بود، گرجیف را که نه سال بیشتر نداشت، فرا می‌خواند وبه او می‌گوید، "